گنجور

 
اهلی شیرازی

تن عاشق همای لامکان است

تو پنداری ک مشتی استخوان است

از آن هر موی ما ماری است بر تن

که با هر موی ما گنجی نهان است

بهار عمر دریاب از صبوحی

که تا خورشید سربرزد خزان است

در آتش گر بود پروانه با شمع

بر او آتش بهشت جاودان است

بصورت از ملک بگذشت اهلی

بمعنی خود سگ این آستان است