گنجور

 
اهلی شیرازی

هیچت ز خون ما غم روز جواب نیست

گویا که خون اهل نظر در حساب نیست

در راه مهر خاک تنم ذره ذره گشت

یکذره رحم در دلت ای آفتاب نیست

اشکم نیافت بوی وفا تا دلم نسوخت

هر شبنمی که میچکد از گل گلاب نیست

ای مرغ بسمل از پی جان چند میطپی

تسلیم شو که حاجت هیچ اضطراب نیست

شاید که یار بگذرد از خشم ای اجل

مشتاب یکنفس که محل شتاب نیست

اهلی بدیده خواب ندارد ز خار غم

در دیده یی که خار بود جای خواب نیست