گنجور

 
اهلی شیرازی

دل جگر سوخته از جان سیه بخت من است

جان هم آغشته بخون از دل جان سخت من است

صورت حال چه پوشم که عیانست مرا

هرچه در آینه خاطر یک لخت من است

شمع روی تو که در خرمن گل آتش زد

برق او را چه غم از سوختن رخت من است

خسرو وقت خود و بنده درگاه توام

خشت در تاج سر و خاک درت تخت من است

همه جا صبح وصال است ز خورشید رخش

اهلی این شام غم از تیرگی بخت من است