گنجور

 
اهلی شیرازی

حسن تو گرچه با همه کس در تجلی است

با دیگران به صورت و باما بمعنی است

خاک ره از فروغ تو ای آفتاب حسن

هر ذره را به چشمه خورشید دعوی است

عیسی دهد بمرده ز گفتار جان ولی

مسکین کسی که کشته گفتار عیسی است

حال من و سگت زعنایت گذشته است

احوال ما حکایت مجنون و لیلی است

اهلی ز اهل دولت اگر بر کناره ماند

دولت همین بسش که نه از اهل دنیی است