گنجور

 
اهلی شیرازی

همه جانی از لطافت همه عمر و زندگانی

به که نسبتت کنم من، که به هیچکس نمانی

به سماع چون درآیی، من و صدهزار چون من

همه جان در آستین‌ها که تو دست برفشانی

ز کمال لطف اگر جان به درون دل کند جا

تو درون جان نشینی که لطیف‌تر ز جانی

ز حیات خود ملولم بکشم به یک نظاره

نه ز راه خشم لیکن به طریق مهربانی

شدم آن چنان چو مجنون به خیالت ای پری گم

که اجل به سوی من ره نبرد ز بی‌ نشانی

تو به لب مسیحی اما نفسی که زنده‌ام من

مکشم به ناز و بنشین پس ازین دگر تو دانی

ز جفای یار اهلی چه زبان کشی چو بلبل

که هزار چون تو، آن گل بکشد به بی زبانی