همه جانی از لطافت همه عمر و زندگانی
به که نسبتت کنم من، که به هیچکس نمانی
به سماع چون درآیی، من و صدهزار چون من
همه جان در آستینها که تو دست برفشانی
ز کمال لطف اگر جان به درون دل کند جا
تو درون جان نشینی که لطیفتر ز جانی
ز حیات خود ملولم بکشم به یک نظاره
نه ز راه خشم لیکن به طریق مهربانی
شدم آن چنان چو مجنون به خیالت ای پری گم
که اجل به سوی من ره نبرد ز بی نشانی
تو به لب مسیحی اما نفسی که زندهام من
مکشم به ناز و بنشین پس ازین دگر تو دانی
ز جفای یار اهلی چه زبان کشی چو بلبل
که هزار چون تو، آن گل بکشد به بی زبانی