گنجور

 
ادیب الممالک

آزمندی هواپرست و خسیس

در دهی بود کدخدا و رئیس

داشت مرغی ظریف و زرین بال

تیز پرهمچو شاهباز خیال

هر زمان زاغ شب بچرخ بلند

خایه زر بطشت سیم افکند

مرغ او هم در آشیان زمین

هشتی از مهر بیضه زرین

وزن آن بیضه از هزار درم

نه فزون آمدی بسنگ و نه کم

آزمند سفیه و ابله خام

یافت زین مایه ثروتی بدوام

هر سحرگه ز خواب بر می خواست

بخت دادی نویدش از چپ و راست

چون خروس سحر گشودی پر

بود در زیر مرغ بیضه زر

خواجه آن بیضه را باستعجال

برگرفتی ز مرغ زرین بال

سوی بازار برده می بفروخت

هر چه افزون ز خرج بود اندوخت

روزی آن آزمند با خود گفت

چند باشم بدین قناعت جفت

تا بکی زین شکار دست آموز

بستانم وظیفه روز بروز

تا بکی آب برکشم از چاه

جست باید بسوی دریا راه

بیشک این مرغ را بخانه دل

کارگاهی است ما از آن غافل

بیشک از چینه دان و قلب و جگر

راه دارد بسوی معدن زر

گنجها را بگنجخانه نهد

تخمی از آن در آشیانه نهد

در دل اندوخته است مایه زر

می فریبد مرا بخایه زر

باید آن گنج خانه را دریافت

شکمش بر درید و سینه شکافت

تا بکان زر درست رسم

سوی انجام از نخست رسم

پس دل مرغ را درید از هم

جستجو کرد از اندرون و شکم

دید جز رودهای پرخم و پیچ

نیست وز زر خبر ندارد هیچ

طمع خام را زدم دامن

آتشش سوخت نان پخته من

این مثل با تو گفتم ای فرزند

تا نیندازدت طمع دربند

تا نیفتی چو غافلان در راه

بهوای هریسه اندر چاه

گر فتادی درون چنبر آز

نرهی زان بروزگار دراز

تا توانی بگرد آز مگرد

که سیه روزی آرد آز بمرد

دل بزنجیر حرص و آز مبند

ریسمان طمع دراز مبند

بامید خزانه وهمی

زرت از کف مده ز کج فهمی

با کم خود بساز تا ز طمع

نشوی مبتلای سوک و جزع

میوه شاخ حریص بی برگی است

اشتها مایه جوانمرگی است

مصطفی عز من قنع فرمود

هم چنین ذل من طمع فرمود

کز قناعت بزرگوار شوی

وز طمع رو سیاه و خوار شوی