گنجور

 
ادیب الممالک

آفتابی است تاج شاهنشاه

سایه گستر بفرق ظل اله

آفتابی فراز سایه حق

سایه ای زآفتاب هشته کلاه

آفتابی که زهره و مه و مهر

زیر چترش همی برند پناه

سایه ای کز فروغ او ریزد

عرق از چهر مهر و عارض ماه

آفتابی که بی تجلی اوست

روز تاریک و روزگار سیاه

سایه ای زیر سایه اش تابان

چتر و تیغ و نگین و افسر و گاه

چیست این آفتاب تاج ملک

کیست این سایه ذات اقدس شاه

غیر تاج خدایگان ملوک

جز بر و یال شاه گردون جاه

شمس دیدی دمد ز مطلع ارض

سایه دیدی بچرخ زد خرگاه

عقل بر هوش او شده است ضمین

عدل بر داد او ستاده گواه

داریوش کبیر را ماند

چون برآید فراز افسر و گاه

از دعا بر سرش زده رایت

در رکاب وی از قلوب سپاه

ابر دستش چو بر زمین بارد

بحر سازد بخون دیده شناه

لعل روید بجای لاله ز خاک

سیم خیزد همی بجای گیاه

پادشاه یگانه ذل عدو

شهریار زمانه ظل بقاه

شاه آزاد زاد یابنده

عین حکمت علیه عین الله

هست یزدان همیشه باشه از آنک

سایه با سایه دار شد همراه

ای کشانیده امور بفکر

ای نگهبان ملک و دین بنگاه

شکر لله که از جلوس تو گشت

بخت همراه و کار بر دلخواه