گنجور

 
سنایی

ای همه ساله پای بست غرور

در خرابات حرص مست غرور

حرصت افگنده باز از ره حق

اینچنین کی رسی به درگه حق‌

راه دور است و مرکبت لنگ است

بار بسیار و عرصه پرسنگ است

بار حرص و حسد زدوش بنه

هر چه داری بخور، بنوش‌ و بده

ره تو دور شد یقین بشنو

تو مجرد شو و مپای و برو

ترک این هستی مزور کن

دل به نور یقین منور کن

تا بدانی مسافت راهش

کم و بیش و دراز و کوتاهش

دو قدم بر سر وجود نهی

وان دگر بر در ودود نهی