گنجور

 
ادیب الممالک

داورا ای که بهنگام مدیحت بورق

بیزد از خامه مه و مهر و سهیل یمنم

تا بحدیکه همه مدعیان پندارند

مالک مرسله زهره و عقد پرنم

تو همه ماهی و خورشیدی و ابری و نسیم

من خزان دیده و پژمرده گلی در چمنم

آفتابی که بگردون شده تابنده توئی

سایه کافتد از آن، بر زبر خاک منم

خرد بودم من و دادیم بزرگی چندان

که نگنجد بتن ای خواجه دگر پیرهنم

پیرهن بر تن سهل است که از وجد و طرب

جای آنست که بیرون شود از پوست تنم

شیوه بوالحسنی داری وجود علوی

ویژه با من که ز نسل علی «ع » بوالحسنم

برگزیدی ز خردمندان در بارگهم

برکشیدی زسخن سنجان در انجمنم

کرمت ماء معین ریخت بجام هوسم

سخنت در ثمین داد بجای ثمنم

چون تو آوردی و اینجا تو نگهداشتیم

هم تو بردی بر شاهنشه با خویشتنم

می نترسم زبد چرخ و نباشم حیران

کانکه آورده مرا باز برد در وطنم

بیژن آسا ز چه غصه برون آرد باز

رستم فضل تو بی منت دلو و رسنم

تو پرستنده حقی و گر این بنده ترا

نپرستم ز سر صدق کم از برهمنم

ور ترا نیک پرستم همه دانند که من

بنده حقم و از جان عدوی اهرمنم

تو بنامیزد نقاد سخن باشی و من

نیست در مخزن دانش گهری جز سخنم

گر سخن راست سرودم دهنم شیرین کن

ورنه شاید که دو صد مشت زنی بر دهنم