داورا ای که بهنگام مدیحت بورق
بیزد از خامه مه و مهر و سهیل یمنم
تا بحدیکه همه مدعیان پندارند
مالک مرسله زهره و عقد پرنم
تو همه ماهی و خورشیدی و ابری و نسیم
من خزان دیده و پژمرده گلی در چمنم
آفتابی که بگردون شده تابنده توئی
سایه کافتد از آن، بر زبر خاک منم
خرد بودم من و دادیم بزرگی چندان
که نگنجد بتن ای خواجه دگر پیرهنم
پیرهن بر تن سهل است که از وجد و طرب
جای آنست که بیرون شود از پوست تنم
شیوه بوالحسنی داری وجود علوی
ویژه با من که ز نسل علی «ع » بوالحسنم
برگزیدی ز خردمندان در بارگهم
برکشیدی زسخن سنجان در انجمنم
کرمت ماء معین ریخت بجام هوسم
سخنت در ثمین داد بجای ثمنم
چون تو آوردی و اینجا تو نگهداشتیم
هم تو بردی بر شاهنشه با خویشتنم
می نترسم زبد چرخ و نباشم حیران
کانکه آورده مرا باز برد در وطنم
بیژن آسا ز چه غصه برون آرد باز
رستم فضل تو بی منت دلو و رسنم
تو پرستنده حقی و گر این بنده ترا
نپرستم ز سر صدق کم از برهمنم
ور ترا نیک پرستم همه دانند که من
بنده حقم و از جان عدوی اهرمنم
تو بنامیزد نقاد سخن باشی و من
نیست در مخزن دانش گهری جز سخنم
گر سخن راست سرودم دهنم شیرین کن
ورنه شاید که دو صد مشت زنی بر دهنم