گنجور

 
ادیب الممالک

بود «بوالعنبس » خطیب فحل و شیخ نامور

بر خلایق پیشوا بر مسلمین فرمان روا

روزی اندر مسجد طائف به استدعای خلق

بر فراز منبر تحقیق حکمت کرد جا

نطق ناکرده کمیت فکرتش همچون شتر

خفت آنسان کش و گفتی در شکم شد دست و پا

آری آری آدمی را فکر دریائی است ژرف

کاندرو ماند نهنگ از سیر و ماهی از شنا

چون زبان در کام مردم بسته شد نتوان گشود

نه ز افسون و نه از اندیشه و نز کیمیا

ماند «بوالعنبس » به منبر خشک لب خامش زبان

چون بت اندر بتکده یا در زمین مردم گیا

لختی اندر ریش دست آورد و لختی بر سبال

لمحه ای شد ناظر دیوار و سقف و بوریا

گه تنحنح کرد و گاهی سرفه گاهی دست برد

بر سجاف جبه چاک پیرهن بند قبا

وز پس دیری تفکر روی با اصحاب کرد

کاندر آنجا گرد بودند از غریب و آشنا

دید جمعی ناظرستند و گروهی منتظر

هوششان در راه منطق گوش در راه صدا

گفت دانستید؟ ای یاران مرادم از سخن

جمله گفتند آری ای دانش پژوه پارسا

گفت چون دانسته اید آن راکه مقصود من است

پیش دانشمند نبود عرض دانش جز خطا

پس فرود آمد ز منبر معتزل شد چند روز

هفته دیگر به مسجد زد حریفان را صلا

باز در منبر سمند فکرتش چون خر به گل

شد فرو چونانکه گفتی برنخیزد با عصا

یافت جان را در بحار حیرت اندر مهلکه

دید تن را از فشار فکرت اندر تنگنا

گفت میدانید؟ مقصودم چه باشد از بیان

جملکی گفتند نی ای عامل حسن القضا

گفت چون اقرار بر نادانی خود می کنید

گفتگو با جاهلان از چون منی نبود روا

باز از منبر فرود آمد به خلوتگه شتافت

وز پس یک هفته در منبر شد از خلوت سرا

بار دیگر فکرتش مانند آهو رم گرفت

ریش خود بر باد داد از فکر و مالیخولیا

تا خر اندیشه را از گل برون آرد به جهد

برد دست اندر محاسن سود ناخن بر قفا

پس به یاران گفت ای اصحاب من دانسته اید

یا نمیدانید هان پاسخ دهیدم بر ملا؟

فرقه ای گفتند آری فرقه ای گفتند نی

گفت اینک مشکل آسان گشت نعم المدعا

عالمان بر جاهلان گویند راز اندر علن

جاهلان از عالمان جویند رمز اندر خفا

چون رسد دانا بنادان گویدش «انظرالی »

چون رسد عامی به عارف گویدش «حدث لنا»

ما همه بوالعنبسیم ای خواجگان هنگام نطق

راز در دل، لب خمش،دل گرسنه، جان ناشتا

از اشارت بی عبارت فهم باید کرد راز

«این بدان در» گفتمت رو فهم کن «هذابذا»