گنجور

 
ادیب الممالک

از حکایت سال سیصد و نه

این حدیثم کجا شود فرمش

که چو حلاج را بدار زدند

نه رخش زرد شد نه چهره ترش

چون برآمد فراز دار بقا

گفت ای غافلان ز دانش و هش

پنبه فرسوده از کمان گردد

آتش از آب و آهن از چکش

عرش من ثابت است و نقش جلی

ثبت العرش گفته ثم انقش

این نه مرگ است زندگیست که نیست

میزبان کریم مهمان کش

عطسه من ز نفخ رحمن است

عطسه مغز صرعی از کندش

من کلیمم عصای من دار است

اتوکؤ علی العصا و اهش

گفتش آن یک شهادتان برگوی

که زمانت رسیده گفت خمش

شمع ایوان دوست چهره اوست

نور خورشید بین و شمع بکش

 
sunny dark_mode