گنجور

 
ادیب الممالک

دامن دل ز کف صبر رها می‌بینم

هرکه عاشق شده داند که چه‌ها می‌بینم

تا درخشید رخ بدر من از مطلع حسن

شمس روشن بر رویش چو سها می‌بینم

صنما چون و چرا با من مسکین بگذار

که دلم فارغ ازین چون و چرا می‌بینم

غیر حرمان تو هر درد که رانی به دلم

خویش را در ره تسلیم و رضا می‌بینم

تو به من جور روا داری و من در همه وقت

طاعت امر تو بر خویش روا می‌بینم

چهره‌ات آینه حسن الهی باشد

سینه گنجینه اسرار خدا می‌بینم

زخم تیرت به تن ریش چو مرهم دانم

درد عشقت به دل خویش دوا می‌بینم

نه ازین ورطه رهایی به دعا بتوانم

نه ازین لجه خلاصی به شنا می‌بینم

آتشی در دلم افروخته‌ای این عجب است

که به دل شعله به لب آب بقا می‌بینم

برخی شعر تو جان کردم و خود را به درت

تاج عشاق و امیرالشعرا می‌بینم