گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب الممالک

نه طاقتی که بماند دل من از طلبش

نه جرئتی که شود تن روانه در عقبش

شبی به بستر من خفته بود و جان مرا

نبود جرئت یکبوسه از دو لعل لبش

چرا روی ز پی او دلا بدین جرئت

مگر تو غافلی از صلح و قهر بی سببش

نمود دعوی جرئت به عاشقی فرهاد

که عشق کوفت سرش را به سنگ و گردابش

مشو دلیر بشیرین زبانی خوبان

که هست خنده شیر از فزونی غضبش

 
sunny dark_mode