گنجور

 
ادیب الممالک

نه طاقتی که بماند دل من از طلبش

نه جرئتی که شود تن روانه در عقبش

شبی به بستر من خفته بود و جان مرا

نبود جرئت یکبوسه از دو لعل لبش

چرا روی ز پی او دلا بدین جرئت

مگر تو غافلی از صلح و قهر بی سببش

نمود دعوی جرئت به عاشقی فرهاد

که عشق کوفت سرش را به سنگ و گردابش

مشو دلیر بشیرین زبانی خوبان

که هست خنده شیر از فزونی غضبش

 
 
 
حکیم نزاری

چو صرف شد همه اوقاتِ عمر در طلبش

نه ممکن است که دل باز گردد از عقبش

چو خضر خاصیتِ آبِ زندگی یابم

اگر چنان که به عمدا لبم رسد به لبش

دلم نه بر پیِ آن می رود به تاریکی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه