گنجور

 
ادیب الممالک

نه طاقتی که بماند دل من از طلبش

نه جرئتی که شود تن روانه در عقبش

شبی به بستر من خفته بود و جان مرا

نبود جرئت یکبوسه از دو لعل لبش

چرا روی ز پی او دلا بدین جرئت

مگر تو غافلی از صلح و قهر بی سببش

نمود دعوی جرئت به عاشقی فرهاد

که عشق کوفت سرش را به سنگ و گردابش

مشو دلیر بشیرین زبانی خوبان

که هست خنده شیر از فزونی غضبش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode