گنجور

 
ادیب الممالک

دور باد از من و یارانم خونریز نبرد

که تنم از آن به شکنج است و دلم پر غم و درد

خاک را سرخ ز خون پسرانم کردند

دخترانم را رخساره ز دهشت شده زرد

این چه نغمه است کز او ناله کند پیر و جوان

وین چه بانگ است که از وی بخروشد زن و مرد

توپهاشان همه خاراشکن و قلعه شکاف

اسبهاشان همه دریا سپر و کوه نورد

از چه بر گردن ما بار نمایند ملوک

همه آداب خود و شیوه خود فردا فرد

گرد بی تربیتی بسترد از چهره ی ما

گر تواند کسی از بحر برانگیزد گرد

شمع مشرق نشود ز آتش غربی روشن

گو بکوبند همی تا دم صور آهن سرد