گنجور

 
ادیب الممالک

ای دریغا کهربا با امزیک و فیروزه نگین

آن بصافی بی نظیر و این بخوبی بی قرین

آن یکی افتاد از کالسکه اندر آستان

وین به بزم نصرة الدوله برفت از آستین

آن یکی انگشتری را حضرت والای راد

داده بهر زیب دست ساعدالملک مهین

و آن دگر همزاد لعل فرخ میراجل

در صفا و راستی مانند نای حور عین

ساعدالملک ارنگین گم کرد خود بشگفت نی

زانکه جم را نیز چندی یاوه شد از کف نگین

هست بگشفت آنکه گم شد مریمی کاندر دمید

بادها در پیکرش روح القدس روح الامین

ناگوار آید طعام از بعد خسرانی چنان

پرخمار آید شراب از بهر فقدانی چنین

میزبان گر انگبین برخوان مهمانان نهد

میهمانان را در این خوان سرکه گردد انگبین

 
sunny dark_mode