گنجور

 
ادیب الممالک

فغان ز گردش این چرخ کوژپشت کهن

سپهر کژ حرکات و ستاره ی ریمن

سپهر باشد مانند باغی از ازهار

ستاره تابد همچون چراغی از روزن

نه کس درین باغ آرد شمیم گل بمشام

نه زین چراغ یکی خانه در جهان روشن

زمانه ما را چون گاو بسته بر گردون

ازین ره است که بنهاده یوغ بر گردن

چو مرغ خانگی اندر قفای پیرزنان

ببام و برزن تازیم بهر یک ارزن

بجای دانه ارزن همیشه بر سرمان

کلوخ بارد از بام و سنگ از برزن

کسی که خواهد ازین چرخ شادمانی دل

کسیکه جوید ازین روزگار راحت تن

همی ببیزد بیهوده آب در غربال

همی ساید بیغاره باد در هاون

نگویمت که ز تاریخ باستان برخوان

حدیث های شگرف و فسانهای کهن

که هرچه خوانی از آن تازه تر نخواهد بود

که گوش هوش گشائی و بشنوی از من

امین دولت ماضی که تا بگیتی زیست

معین دولت و دین بود و یار شرع و سنن

ز روی خوبش تابنده بود مهر منیر

ز خوی پاکش زاینده بود مشک ختن

ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ

ز خامه اش خط خوبان گرفته چین و شکن

نه در دلش بجز از مردمی رسیده خیال

نه بر لبش بجز از راستی گذشته سخن

ز فضل داشت شعار و ز عقل یافت دثار

ز علم داشت قبا و ز حلم پیراهن

همه کریمان چون قطره ای از آن دریا

همه حکیمان چون خوشه ای از آن خرمن

عزیز مصر هنر بود و از شکنج قضا

بسان یعقوب آمد اسیر بیت حزن

عقیم بود از او مادر زمانه و گشت

ز پیکرش شکم خاک تیره آبستن

گرفت تیر غمش جا درون خاطر ما

چنانکه تیر تهمتن بچشم روئین تن

چو او برفت برفت از جهان کمال و هنر

چو او بشد بشد از روزگار فضل و منن

شهید گشت مروت غریب گشت هنر

ذلیل گشت معارف یتیم گشت وطن

گریست در غم وی دیده ای که از خارا

چنانکه سوخت ز داغش دلی که از آهن

فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک

ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون

فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک

ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون

نوای سوگ وطن آید از غمش در گوش

چو مویه عرب اندر هوای طل و دمن

بلی بدست قضا دستگیر و مقهورند

سپهبدان و دلیران گرد شیر اوژن

چو تیغ یازد بی فایدت بود اسپر

چو تیر بارد بی خاصیت شود جوشن

هزار مرتبه من آزموده ام که فلک

بمرد دانا نیکو نداده پاداشن

کسیکه فکرت او راست کردگار جهان

خمیده شد قدش از گردش دی و بهمن

دریغ از آن سر کآسوده شد بخاک لحد

دریغ از آن تن کآواره شد بملک کفن

کجاست عیسی کز غم رهاند این بیمار

کجاست رستم کز چه برآرد این بیژن

ولی پس از همه افسوس و درد و آه و دریغ

سپاس باید از الطاف قادر ذوالمن

که گر درخت تنومندی اوفتاد از پای

یکی نهال برومند سر زده بچمن

ورا نهفتن خورشید تیره گشته جهان

ز نور مه شب تاریک ما بود روشن

مهین پسرش همانند اوست در همه کار

بطبع دلکش و رای رزین و خلق حسن

کلام او بسراید همی بروز و بشب

کمال او بنماید همی بسرو علن

سخنش خوب و بخوبی چو گفته اش هنجار

گهرش پاک و بپاکی چو گوهرش دامن

خدای عزوجل جاودانه دور کناد

تعب ز جانش و انده ز دل گزند از تن

که سلک دانش بگسسته چون بنات النعش

هم او برشته کشد باز همچو عقد پرن