گنجور

 
ادیب الممالک

طهماسب خداوند راستین

داردیم و کان در دو آستین

دریا ز یسارش برد یسار

گردون بیمینش خورد یمین

خوانده است مؤید به دولتش

دارای جهان شهریار دین

زیرا که خیام جلال را

حبلی است ز تایید او متین

بالد ز سرش رایت و کلاه

نازد بکفش خامه نگین

ای خامه تو موی مهوشان

ای نامه تو روی حور عین

ای خسته کمانت پر عقاب

ای بسته گمانت در یقین

جمشید بگیرد ترا رکاب

خورشید ببوسد ترا زمین

با برز منوچهر و کیقباد

با گرز فریدون و آبتین

فرهنگ ترا خوانده مرحبا

اقبال ترا گفته آفرین

شاها ملکا آسمان بمن

بی سابقتی بسته است کین

آویخته حلقم بریسمان

آمیخته زهرم بانگبین

جز خون نخورم روز و شب مگر

دنیا چو مشیمه است و من جنین

ز آن رو که بود درگهت مرا

حصنی ز جفای فلک حصین

در بارگهت ملتجی شدم

دادم بستان از سپهر هین

درگاه تو باشد پناه من

فردوس بود جای متقین

ایاک نولی و نستمد

ایاک نرجی و نستعین

بر خلق توئی صاحب و عمید

بر شاه توئی ناصح و امین

تا مشک ترا بارد از قلم

تا ماه ترا تابد از جبین

تا میل بنین است زی بنات

تا شرم بنات است از بنین

باشی بهمه سروران مطاع

باشی ز همه خسروان گزین

جور از فلک و مردمی ز تو

شعر از من و مشک از غزال چین

معروف بلشکر کشی شوی

در شرق چو پور سبکتکین

مشهور بدشمن کشی شوی

در غرب چو فرزند تاشفین