گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب الممالک

وقت خروش خروس و بانک مؤذن

چون صف سیاره شد درون مواطن

گفتی سالار مور گفته به موران

ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن

گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک

پیری تیره رخ و سپیدمحاسن

دمبدم آن سنبلش سپید همی شد

تا همه تن شد سپید ظاهر و بین

یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد

گشته و بیجان در این بلیله مزمن

یا که ز ابروی نازنین صنمان شست

وسمه که صابون زند بچهره مزین

دیدم چون کاروان کواکب گردون

بر زبر بختیان نهاده ظعاین

در دل زرین کژابه سیمین ترکان

گشته بشوخی و چابکی متمکن

لختی در گردشند و لختی ثابت

گاهی درجنبشند و گاهی ساکن

گشته بر این کاروان محیط یکی بحر

موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن

خیره در این آب کاروان بشب تار

رانده ظعاین همی بجای سفاین

غرقه شده بختیان و پرده گیانش

شسته ز رخ نقش پرده متلون

شد چو در آن آب غرق قافله شب

شور در افتاد در قراء مداین

گفتند این کاروان که راه نداند

کی شود اندر خلاص جان متمکن

ای عجب این کز ستاره راه شناسد

خلق و نیارد ستاره ره به قرائن

قصه طوفان چرخ و غرق کواکب

بود چو با نوبت سپیده مقارن

بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد

برد من ساکنان خاک مؤذن

نوش و خور از مردمان همه ببریدند

راحت و نعمت ز خلق شد متباین

گردون بنمود با سوا کن گیتی

آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن

مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست

بلکه بفرمان کردگار مهیمن

حکم خدا گرچه در نظر بود سخت

لیک بود از پس اطاعت هین

ماه مبارک بود چو شیری غژمان

کامده در بیشه زمین شده ساکن

کرده ز فولاد آبداده مخالب

کرده ز پیکان زهر داده برائن

گر بثنایای کوه پنجه گشاید

خرد کند چو استخوان بطواحن

روز بگردد همی بگرد در و بام

شب شود اندر کنام خود متوطن

هیچ کس از بیم وی خورش نتواند

بل نتواند برون شدن ز مواطن

تا چو شب آید خورند و نوش نمایند

ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن

چون دل میر است ماه روزه که بخشد

خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن

نقمت و زجر است بهر کافر مشرک

نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن

بسته کند راه رزق هر متزاهد

باز کند باب رزق هر متدین

اهل برون را تبه کناد بظاهر

مرد درون را صفا دهاد بباطن

میر از این کارها فراوان دارد

از قبل امتحان منکر و مذعن

زر طلا را همی گدازد ازیراک

بسترد از وی غبار و غش معادن

سندان کوبد بسیم و زر که گیرد

نقش توازن پس همی نهند بخزائن

اینهمه دارد ولیک گوش ندارد

بر سخن مفسد و حدیث مفتن

راز زمین و آسمان بداند از این ره

گوش ندارد بهر منجم و کاهن

نیست چنو داور تمام محامد

کیست چو وی جامع جمیع محاسن

نقص در اونی جز اینکه خازن بارش

تا به ابد رزق خلق را شده ضامن

و این هم باشد گناه دست و دل او

جرم ندارد در این معامله خازن

فخر دول ای وزیر عالم عادل

صدر اجل ای امیر منعم محسن

ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب

ای تو بقانون عدل و داد مقنن

ای بقضا هیبت تو بوده معاضد

ای بقدر فکرت تو گشته معاون

رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد

زین ره گفتند المقدر کاین

سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی

الا ابلیس و هوکان من الجن

فضل تو داری نه بختیار بنی طی

عدل تو داری نه شهریار مداین

در نسب اندرتر است سود دو مفخر

نه رؤسای بنی تمیم و هوازن

نیست یکی چون تو میر بخرد دانا

نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن

گر نه زلال کف تو بود در این جوی

آب رخ فضل وجود بودی آسن

ورنه پی بوسه دو دست تو بودی

رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن

پرتو مهرت اگر ببادیه تابد

مر بدوی را همی کند متمدن

چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم

گر نشدی آفتاب عدل تو صائن

این رهی از بیم لشکر غم و اندوه

گشته بحصن ولای تو متحصن

آمده اندر بسایه تو ازیراک

احمی باشی تو از مجیر ظعاین

رایت حمد تراست ناصب و رافع

آیت شکر تراست مظهر و معلن

در بروی تو ساجد و متذکر

بر در کوی تو خاضع و متحنن

جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود

دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن

زشت بدم نزد بندگان تو اما

پست بدم پیش آستان تو لیکن

گشتم از اقبال تو به مهر برابر

هستم از الطاف تو به چرخ موازن

نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد

نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن

بدر نباشد چو من به خطه جاجرم

سیف نه چون من به عرصه سپرائن

منت یزدان که بر در تو شدستم

سبعه سیاره را ستاره ثامن

ثامنهم کلبهم منم که بکویت

آمده در جرک کهفیان شده ساکن

تا کف راد تو بوستان مکارم

تا رخ ماه تو آسمان میامن

دنیا از طالعت چو وادی ایمن

گیتی در سایه ات چو بلده آمن