گنجور

 
ادیب الممالک

همی بداد زر و گنج سیم وی بخرید

که سیم ساده گران بود و زر ناب ارزان

بسان روح روانش کشید اندر بر

ز ملک روم شد اندر صف حجاز روان

نخست خواست که آهن دلی کند لیکن

بکوفت با زر، آن، سیم ساده بر سندان

ز بیم آنکه ملامت همی کنند قریش

ورا بخویش پسر خواند و برد در ایوان

بخلوت اندر زن گشت و برملا فرزند

که زشتکاره ندارد حذر ز طعن کسان

چو عبد شمس ز دنیا برفت آن مدبر

چو بوم شوم ز ویران بماند در بستان

شریک قسمت اولاد وی شد اندر ارث

که همچنو همه بودند ز ادعیا اخوان

ز خویش جعل نکردم من این که بن میثم

بشرح نهج بلاغت همی کند تبیان

کتابتی که رقم کرده است شیر خدای

ابر معاویه کای زشت ابله نادان

طلیق نی چو مهاجر کحیق نی چو لصیق

بخیره خود را از مردم قریش مخوان

ز پای تا سر اگر خوانده ای و آگاهی

ز من نجوئی دیگر در این سخن برهان

از او بزاد مر، آن حرب نابکار پلید

وزان بزاد مر، آن زشتکار بوسفیان

یکی زنی را آورد در سرای که بود

ز صلب عتبه شومش نژاد و نام و نشان

بنام هند و ز فرط شبق دو صدرایت

بداشت نصب همی در برون شادروان

حمامه مادر وی صد هزار رایت داشت

به آشکار فزون زانچه داشت در پنهان

نه هیچ لنگر در وی بقعر آب رسید

نه هیچ کشتی آمد غریق در طوفان

شنیده ام سخنی نی بطنز بلکه شده است

درون نامه پیران باستان عنوان

که شد جوانی روزی بکار مزدوری

بکاخ هندو بشد هند شیفته بجوان

مر آن جوان را صباح نام بود و ببرد

صباحتش ز دل وی شکیب و تاب و توان

بکوه اجیاد اندر همی شدی شب و روز

که دست در کمر آرد بدان بت خندان

فکند در عوض صخر صخره در بن چاه

نهاد از قبل فخر حلقه بر حمدان

چکاند قطران اندر تنور و در برابر آن

ز لیف هند جلب دوخت جامه قطران

پس از زمانی از ثقبه اسافل وی

در آن معاویه چون عاویات گشت عیان

وگر بخواهی این داستان کنی ثابت

یکی نظاره درافکن بنامه حسان

زمخشری بکتابش رقم نموده چنین

وگر ابوالفرج اندر ورق نوشته چنان

که چارتن پدرستی مرآن معاویه را

ز راستی بجز آن قلتبان ابوسفیان

مسافربن ابی عمر و دویمین صباح

که نام بردم و گفتم چه کرد و در چه مکان