گنجور

 
محتشم کاشانی

بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است

آن که بی‌زنجیر در بند است فریاد من است

آن که می‌گردد مدام از دور باش خشم و کین

دور دور از بارگاه خاطرت یاد من است

ای خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن

طبع شیرین بشکفد کاین کار فرهاد من است

دادن از روی زمین خاک بنی‌آدم به باد

کمترین بازیچهٔ طفل پریزاد من است

در جهان خاکی که هرگز ترنگردد جز با اشک

گر نشان جویند ازان خاک غم آباد من است

آن که پای مرغ دل می‌بندد از روی هوا

طبع سحرانگیز وحشی بند صیاد من است

انس آن بد الفت پیمان گسل با محتشم

همچو پیوند طرب با جان ناشاد من است