میدهند از شوق آن رخساره جان از بهر آن
روز و شب خورشید و مه در خانه روشن کردنند
گر غباری داشتی در دل بیا بگذر بس است
از غریبانی که کویت را غبار دامنند
دوستند آنان که در اندیشه ی قتل منند
دشمنانم دوستند و دوستانم دشمنند
با خیالت تا بود در سینه دل در گفتگو
بلبلان را شکوه باشد کار تا در گلشنند
بر امید دیدن خورشید رویت مهر و ماه
گاه بر درگاه و گه در بام و گه در روزنند