گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

ز ضعف تن مژه‌ام را به هم رسیدن نیست

نبستن مژه از مرده بهر دیدن نیست

خوشم به سنگدلی‌های او که درد مرا

دل ار نه سنگ بود، طاقت شنیدن نیست

مرا جفای تو پابسته‌تر کند، آری

چو پر بسوزد پروانه را پریدن نیست

به خون تپیدن بسمل، یقین نمود مرا

که بعد کشته شدن نیز آرمیدن نیست

چه شد که از رخ او گل نچیده‌ام کان گل

برای زینت باغ است، بهر چیدن نیست

تأسف است که بر روزگار رفته خورد

برای کشته شدن صید را تپیدن نیست

چگونه آه کشم، کآنچنان گرفتارم

به دست غم که مجال نفس کشیدن نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode