گنجور

 
نظیری نیشابوری

زبان طعنه ما کوته از بریدن نیست

علاج شکوه عاشق به جز شنیدن نیست

ز بس که گشته‌ام از درد انتظار ضعیف

نگاه را به رخت قوت رسیدن نیست

چنان که خانه زندانیان فرود آید

شکسته جان قفس و جرئت پریدن نیست

ز بی تعلقی خویشتن به این شادم

که جان سپردن اگر هست دل طپیدن نیست

به هجر و وصل و ملال و نشاط گریه کنم

در آن دلی که طلب هست آرمیدن نیست

ز تار زلف تو زنار بر میان دارم

بیا که مصلحت پیرهن دریدن نیست

گرفته طبع «نظیری» سؤال از او مکنید

درخت گل نشکفتست و وقت چیدن نیست