گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

زهی نگاه تو سرگرم مردم‌آزاری

منم ز چشم تو در عین گرم بازاری

اگر درست بود این که مردمان گویند

به خواب فتنه نکوتر بود ز بیداری

چرا چو چشم سیاه تو مست خواب بود

به خانه‌سوزی عشاق دست برداری

من آن چنان که اگر یک دم از تو دور افتم

شود ز زندگیم آرزوی بیزاری

تو تندخوی به حدی که گر خبر یابی

خیال خود را از سینه‌ام برون آری

عجب نباشد اگر زلف چون شبت پوشد

رخ چو ماه تو را هر نفس به عیاری

از آنکه زلف تو طرار باشد شب و مه

شنیده ام که نکو نیست بهر طراری

پر از ستاره شود چشمم آسمان آسا

در آن زمان که تو بر رخ نقاب بگذاری

بلی چو بر رخ بگذارد آفتاب نقاب

ستارگان را باشد که نموداری

چنان گداخته شد آفتاب در کویت

که پشت باز دهد هر قدم به دیواری

تبارک الله از آن چشم سحر پرور تو

که نیکوییش فزاید همی ز بیماری

شب فراق تو گر خون لبالبم از چشم

ز گریه بندم از رخم خون شود جاری

بلی زجای دگر آب سر کند ناچار

گهی که منبع او را نجس نیباری

خیال روی تو رد سینه‌ام بدان ماند

که گلشنی را در دوزخی درآغاری

فلک نشسته شب و روز در سیاه و کبود

زرشک آن که چرا جای در زمین داری

زبس که گویم دور از رخ تو ربکاری

در آب چشمم نیلوفریست پنداری

نکشتن منت از رحم نیست میخواهی

که چون منی را از کشتگانت نشماری

دلم به هیچ غمی آشنا نگشته هنوز

نه زآن که غم نخورد همچنین، نه بنکاری

برای آن که غمی را ندیده سیر کزو

ستانی و به غم تازه ایش بسپاری

نمی شود شب من صبح، گویا بختم

ز دست بر در صبح از ستاره مسماری

کنون که چرخ نهاد از دو صبح پنبه به گوش

چه سود ای دل، بس کن زناله و زاری

ترا که تا دم دیگر امید بودن نیست

به صبر کوش چه آسانی و چه دشواری

دگر نمی شوی شکوه بر بر شاهی

که دست چرخ فرو بندد از ستمکاری

علی عالی که ندازه کمالاتش

به جز خدای نداند کسی ز بسیاری

ایا ز خلق تو شک آن چنان که اندازند

نهان ز خلق به دور آهویان تاتاری

اگرچه طوطی طبعم که شکر خالی

فغان برآورد از بلبلان گلزاری

نگردد از تری شعر من مسوده خشک

در آفتاب قیامت اگرش بگذاری

ولی ثنای تو کی دانمی سزای تو گفت

خدایر است به مداحیت سزاواری

الا که تا لب خندان یار یاقوتی یست

الا که تا رخ زرد من است گلناری

الا که تا به شب و روز، روز و شب گیرند

ز چهرو زلفش این روشنی و آن تاری

مباد داغ دلم را که زنده اویم

از آشنایی مرهم سیاه رخساری