گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۱

 

صنمی که غمزهٔ او، به صف بلا نشسته

به هوای دل مسیحا، به ره فنا نشسته

چو رسی به تربت من، مفشان به ناز دامن

که غبار درد و حسرت، به مزار ما نشسته

شود آشکار فردا، که به راه وعدهٔ او

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۲

 

خیز و شراب حیرتم، زان قد جلوه ساز ده

روی به روی عشق کن، دست به دست ناز ده

ای دل ساده گفتمت، نام وفا مبر کنون

مرهم داغ خویش را، از نمک امتیاز ده

توسن ناز کرده زین، ای دل عافیت گزین

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۳

 

ساغر لب ریز وصل، بر کف مشتاق نه

زمزمهٔ آتشین بر لب عشاق نه

ای قلم شعله ریز، دود دل ما بریز

آتش حسرت فزوز در دل اوراق نه

حسن صنم پرده سوخت، ای دل دیدار دوست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۴

 

عاشقی دکان رسوایی به شهر و کو منه

بر دم شمشیر نه رو بر سر زانو منه

عشق از بازیچه بشناس، امت مجنون مباش

سر به یاد چشم جانان، در پی آهو منه

دل بود شایستهٔ دردی که از صد دل یکی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵

 

شب نشد از تاب تب پیرهن آتشکده

پیرهنم شعله بود، انجمن آتشکده

صورت شیرین بکاشت، گلشنی از خار و خس

بهر خود آماده ساخت، کوهکن آتشکده

سینهٔ سوزان من، قبلهٔ گبران شده است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۶

 

جانم ز سینه بر زه دامان بر آمده

گویی به عزم خدمت جانان بر آمده

ناز غرور کی نهد از سر که این نهال

گویی بر آب دیدهٔ رضوان بر آمده

با دل بگوی عیب شهادت که این اسیر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۷

 

به کشتن من عاجز شتاب، یعنی چه

به قتل صید اسیر اضطراب، یعنی چه

دمی که چهره فروزد ز می، شود روشن

که بر دمیدن آتش ز آب یعنی چه

به تیغ غمزه اش ای دل نگاه حسرت چند

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸

 

نه بی موجب به خاکم، از سم اسبش، نشان مانده

سمند دولت مهری بر دل این ناتوان مانده

نهان گردیده جان در سینه از بیم نگاه او

چو مرغی کو ز ترس ناوکی در آشیان مانده

شب از هجر تو بس دشوار جان دادم، بیا بنگر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۹

 

بانگ ما کبک است، خرمن را به خرمن باز ده

ای که می گفتی خریدارم، کنون آواز ده

روزگار خندهٔ غفلت گذشت ای کبک من

دل به دندان گیر و تن در چنگل شهباز ده

ای فلک صیدی که افکندی به تیرت کشته شد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۰

 

از سفر می آیی و تاراج عزت کرده ای

کاروان حسن یوسف نیز غارت کرده ای

در کجا هست این چنین معموره ای، انصاف ده

شهر دل ها دیده را یغمای راحت کرده ای

چون گوارا نیستی ای غم چرا در کام ما

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱

 

ای که سر تا قدمم را به جنون داشته ای

تا مرا داشته ای، غرقه به خون داشته ای

سر انصاف تو گردیم که با این همه حسن

از دل ما طمع صبر و سکون داشته ای

گر دلیرانه بتازی به من ای چرخ رواست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۲

 

تا مژدهٔ زخم دگر، دامن کش جان کرده ای

دشوار دادن جان من، خوش بر من آسان کرده ای

مستانه گریند از غمت، اهل ورع در صومعه

گویا تبسم گونه ای در کار ایشان کرده ای

خوش با دل جمع آمدی، نازان به حسن خویشتن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳

 

ای عشق خوش تهیهٔ لذات کرده ای

طوطی سدره وقف خرابات کرده ای

نازم به بازی تو که در عرصهٔ فریب

منصوبهٔ نچیدهٔ مرا مات کرده ای

صوفی به گفته صیغهٔ توحید باطل است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۴

 

ای نه فلک ز خوشهٔ صنع تو دانه‌ای

وز قصر کبریای تو عرش آشیانه‌ای

در تنگنای کوچهٔ شهر جلال تو

وسعت گه زمانه کمین کارخانه‌ای

پروازگاه طایر صنعت کجا بود

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۵

 

بشتاب در راه طلب، بگذر ز هر آسودنی

این ره که بی پایان خوش است، ارزد به قدم فرسودنی

تحصیل درد دوستی، آن سو ترست از بیش و کم

دست از طلب کوته مکن، تا ممکنت افزودنی

کی نعمت دیدار او، می گنجد اندر حوصله

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۶

 

بهار رفت و نکردیم عزم جای خوشی

برهنه سر بنشستیم در هوای خوشی

بهار رفت و به هنگامهٔ نواسنجان

ولی از هوش نرفتیم از نوای خوشی

بهار رفت و به مستان گریه دوست دمی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۷

 

اگر آرایش از دکانچهٔ ناموس بستانی

سر آویل تذرو و حلهٔ طاووس بستانی

نگیری هیچ اسباب ترنم، در ضرر افتد

همه هیهات برداری، همه افسوس بستانی

چراغت از دل آتش پرستان گر شود روشن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۸

 

تا بدانی که دوستدار کشی

نکشی چون من، ار هزار کشی

تا کی از عشوه نیم مستان را

بشکنی جام و در خمار کشی

آتشم زن که زنده گردم باز

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹

 

من صید غم عشوه نمایی که تو باشی

بیمار به امید دوایی که تو باشی

لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند

غارت زدهٔ مهر و وفایی که تو باشی

مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۰

 

نه شکیب توبه از می، نه ادب ز ما به مستی

که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی

چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو

که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی

چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را

[...]

عرفی
 
 
۱
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
sunny dark_mode