گنجور

 
عرفی

عاشقی دکان رسوایی به شهر و کو منه

بر دم شمشیر نه رو بر سر زانو منه

عشق از بازیچه بشناس، امت مجنون مباش

سر به یاد چشم جانان، در پی آهو منه

دل بود شایستهٔ دردی که از صد دل یکی

تهمت درد از برای شکوه بر هر مو منه

درد اگر آرام گیرد، دستش از دامن بدار

عافیت گر غم شود، زانوش بر زانو منه

مو به مو از درد بی درمان لبالب شو، ولی

گر بساط مرگ بستر باشدت، پهلو منه

کوه الماس ار شود شوق و تمنا در دلت

با کسی در جلوگاه دوست، عرفی، رو منه

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

دل ز غفلت چون خودآرایان به رنگ و بو منه

چون گل از هر شبنمی آیینه بر زانو منه

نام خود را کوهکن کرد از سبکدستی بلند

دست خود بر روی هم ای آهنین بازو منه

بستر بیگانه را هر تار، مار خفته ای است

[...]

قدسی مشهدی

عاشقی، بر بستر آسودگی پهلو منه

تکیه زن بر شعله در گلخن، به گلشن رو منه

زهر اگر بر لب نهی، چون می بنوش و دم مزن

تیغ اگر بر سر نهی، سر بر سر زانو منه

بر میان زنار جز از زلف ترسایان مبند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه