گنجور

 
عرفی

نه بی موجب به خاکم، از سم اسبش، نشان مانده

سمند دولت مهری بر دل این ناتوان مانده

نهان گردیده جان در سینه از بیم نگاه او

چو مرغی کو ز ترس ناوکی در آشیان مانده

شب از هجر تو بس دشوار جان دادم، بیا بنگر

که آب حسرتم در چشم گریان همچنان مانده

فدای غمزه ات شد، هر که جانی داشت، چون عرفی

به غیر خضر کو در دام عمر جاودان مانده

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سحاب اصفهانی

به بند زلف آن دلبر دلم همراه جان مانده

به دامی مانده مرغی لیک با هم آشیان مانده

تا تو رفتی جفا با من کنی من مردم و شادم

که در دل حسرت جور منت ای آسمان مانده

نباید کرد عیب آن را که شد در خانقه ساکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه