گنجور

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱

 

من نگویم که: وفا یار مرا بایستی

اندکی صبر دل زار مرا بایستی

زین همه خواب که بخت سیه من دارد

اندکی دیده بیدار مرا بایستی

هر کجا شیوه دلجویی و احسان دیدم

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۲

 

ز من بیگانه شد، بیگاه با اغیار بایستی

چرا با دیگران یارست؟ با من یار بایستی

در آن کو رفتم و از دیدنش محروم برگشتم

بهشتی آن چنان را دولت دیدار بایستی

چه نازست این؟ که هرگز در نیاز ما نمی بینی

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳

 

ماه من، روی تو خوبست و چنین بایستی

لیک خویت قدری بهتر ازین بایستی

حیف باشد که رسد خاک بآن دامن پاک

آسمان وقت خرام تو زمین بایستی

چین در ابروی تو در صحبت احباب خطاست

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۴

 

ای ز بهار تازه تر، تازه بهار کیستی؟

وه! چه نگار طرفه ای! طرفه نگار کیستی؟

هست رخ تو ماه نو، کوکبه تو شاه حسن

ماه کدام کشوری؟ شاه دیار کیستی؟

لاله و سرو این چمن منفعلند پیش تو

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵

 

گفتی: بگو که: بنده فرمان کیستی؟

ما بنده توایم، تو سلطان کیستی؟

جان میدهد ز بهر تو خلقی بهر طرف

آیا ازین میانه تو جانان کیستی؟

ای گنج حسن، با تو چه حاجت بیان شوق؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶

 

بر من، ای شوخ، ستم‌ها کردی

بارک الله! که: کرم‌ها کردی

کاشکی! حال من از من پرسی

تا بگویم: چه ستم‌ها کردی

من به راهت قدم از سر کردم

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷

 

رفتی، ای ماه، که از مهر وفا می‌کردی

کاش! می‌بودی و صدگونه جفا می‌کردی

از تو روزی که به صد درد جدا می‌گشتم

کاشکی! بند من از بند جدا می‌کردی

کارم از چاره گذشتست، طبیبا، برخیز

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

 

ای شهسوار حسن، بمیدان خوش آمدی

از جلوه های ناز خرامان خوش آمدی

خواهم چو مور بوسه زنم پای توسنت

گویم که: ای سفیر سلیمان، خوش آمدی

ای من غلام سرو قد خوش خرام تو

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹

 

دوشینه کجا رفتی و مهمان که بودی؟

دل بی تو بجان بود، تو جانان که بودی؟

این غصه مرا کشت که: غمخوار که گشتی؟

وین درد مرا سوخت که: درمان که بودی؟

با خال سیه مردم چشم که شدی باز؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

 

ای مسلمانان، گرفتارم بدست کافری

شوخ چشمی، تیز خشمی، ظالمی، غارتگری

با اسیران و غریبان سرکشی هر دم کنی

از رخ گل رنگ او هر سو بهار خرمی

با حریفان دگر معشوق عاشق پروری

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

 

چند پرسم خبر وصل و نیابم اثری؟

مگر این بخت بخوابست و ندارد خبری؟

چند از دیده برویت نگرم پیش رقیب؟

گوشه ای خواهم و از روی فراغت نظری

دیگران مانع انسند، خوش آن خلوت وصل

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۲

 

من بنده کمین و تو سلطان کشوری

روزی به چشم لطف برین بنده بنگری

جان و دلست صورت و جسم لطیف تو

روح مجسمیّ و حیات مصوری

گفتی: هلاک شو، که به سوی تو بنگرم

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

 

ز دوری تا به کی، ما را چنین مهجور می‌داری؟

وگر نزدیک می‌آیم تو خود را دور می‌داری

طبیب من تویی، اما مرا بیمار می‌خواهی

دوای من تویی، اما مرا رنجور می‌داری

به نور خود شبی روشن نکردی مجلس ما را

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴

 

تو در میدان و من چون گوی در ذوق سراندازی

تو شوق گوی بازی داری و من شوق سربازی

سر خود را بخاک افگنده ام در پیش چوگانت

که شاید گوی پنداری و روزی بر سرم تازی

تو در خواب صبوح، ای ماه و من در انتظار آن

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

 

دلا، رفت آنکه: وصل دلستانی داشتم روزی

نشاید زنده بود اکنون که: جانی داشتم روزی

ز من پرسید شرح قصه یعقوب و یوسف را

که پیر عشقم و عشق جوانی داشتم روزی

ز جورت این زمان افسانه ای دارم، خوش آن حالت

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶

 

شب فراق ز صبحم خبر چه می‌پرسی؟

چو روز من سیه است، از سحر چه می‌پرسی؟

رسید جان به لب، ای یار مهربان، برخیز

گذشت کار ز پرسش، دگر چه می‌پرسی؟

مپرس: کز غم هجران چه بر سر تو رسید؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷

 

دیده ام از تو بلایی که ندیدست کسی

بلکه زین گونه جفا هم نشنیدست کسی

هر کسی محنت عشق تو کشیدست ولی

آنچه من از تو کشیدم نکشیدست کسی

لذت چاشنی وصل تو من دانم و بس

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

 

تا کی بکنج صبر جگر خون کند کسی؟

امکان صبر نیست، دگر چون کند کسی؟

جان را اگر بمهر تو از دل برون کند

از جان چگونه مهر تو بیرون کند کسی؟

یارب، چه حالتست؟ که روزی هزار بار

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹

 

چند از بلای هجر جگر خون کند کسی؟

عشقست و صد هزار بلا، چون کند کسی؟

گر مشکلات قصه خود را بیان کنم

مشکل که یاد قصه مجنون کند کسی؟

هرگز بدیده خواب نیاید شب فراق

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

 

بس که جانها همه شد صرف تو جانان کسی

جان اگر نیست و گر هست تویی جان کسی

بر سر بنده ستمهای تو از حد بگذشت

شرمسارم ز کرمهای تو سلطان کسی

چاک شد جیب من، ای هجر، ز دست ستمت

[...]

هلالی جغتایی
 
 
۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
sunny dark_mode