گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

گمانم اینکه دل دوست نیست مایل ما

که روزگار نگردد به خواهش دل ما

به غیر حسرت و اندوه ودرد ورنج وتعب

ز زندگانی دنیا چه بوده حاصل ما

ملک به تربت ما سجده گر برد نه عجب

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

چون به غم خو کرده دل شادی نمی خواهیم ما

دل چودر بند است آزادی نمی خواهیم ما

گشته ام از بخت بد در وادی هجران اسیر

غیر جانبازی در این وادی نمی خواهیم ما

ما که خوداز تیشه غم این چنین ویرانه ایم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

نه چوبالای توسروی بود اندر چمنا

نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا

به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست

فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا

غنچه لعل تو را دیده همانا که زند

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

با سر زلف تودارم کارها

با دلم از بس کندازارها

من سر زلف تو گیرم تا شود

بر دلم آسان همه دشوارها

بوئی از زلف تو باد آورد و ریخت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

دل مرا خون گشت در بر ساقیا

کوشراب روح پرور ساقیا

کز دلم اندوه دوران طی کنی

هی پیاپی می بیاور ساقیا

دور من باید تسلسل بایدش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

جز رخ یار آتشی سوزنده باشد کی در آب

ماهیان را کرد بریان عکس روی وی درآب

در دل وچشم من از یاد میان وقد او

کرده موئی جا در آتش رسته گوئی نی در آب

در دهانم آب شد لعل لب دلبر بلی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

ماهی صفت فرو شده ماهی به زیر آب

ماهی نگشته طالع گاهی به زیر آب

اخترشناس گفت به چرخ است ماه کاش

می بود و می نمود نگاهی به زیر آب

گیسوی یار در نظرم جلوه میکند

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب

در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب

گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب

من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب

خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

روشن چراغ کس نکند پیش آفتاب

ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب

گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی

آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب

چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

برده ای خوابم ز چشم نیمخواب

برده ای تابم ز زلف پر ز تاب

زلف مشکین بر رخت باشد نقاب

یا نهان است آفتاب اندر سحاب

کی کندصورتگری نقاش چین

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

می دهی درد سرم چند ای طبیب

دردما را چاره باید ازحبیب

دستم از دامان وصلش کوته است

ای خدا یا وصل یا مرگ رقیب

روز و شب نالم ز عشق روی او

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت

افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت

از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج

تا بر سرم چه آید از نقش چار وپنجت

روی تو گنج حسن است مویت سیاه ماری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

نگفتم دل مکن اینقدر غارت

که ترسم آخر افتی در مرارت

شه آگه گشته و داده است فرمان

به گیر و دار هر کس کرده غارت

دل ما راچرا ویرانه کردی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

بی رخ وزلف تو روز ما سیه تر از شب است

یار ما وهمدم ما روز و شب درد وتب است

کرده شب ها خواب بر همسایگان ما حرام

بس که در هجرت دلم در ذکر یا رب یا رب است

کی منجم در زمین دارد خبر از آسمان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است

درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است

خود با خیال روی تومشغول صحبتم

گلزار و صوت بلبل شیدا چه حاجت است

از لعل روح بخش توگشتیم زنده دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

بسکه مشکین مو ز بس نیکورخ است

ترک من آشوب چین و خلخ است

نیست با گلشن سرو کارم که او

سرو قامت یاسمن بو گل رخ است

چون شه شطرنج هر جا روکند

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

اسیر بند تو در روزگار آزاد است

نصیب هر که شود نعمت خداداداست

دلم نمی شود اندر فراق تو غمگین

که در فراق هم از یادوصل توشاد است

به خاک کشور عشق تو تا نهادم پا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

این کیست که آفت زن و مرداست

نازک اندام وناز پرورد است

از زلف چو سنبل وبه خط ریحان

از قد چوصنوبر وبه رخ ورد است

بی روی سپید وبی خط سبزش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

عشق حیران درجمال احمداست

عقل مجنون از جلال احمد است

جنگ هفتاد ودوملت سر به سر

بر سر میم کمال احمد است

اینکه می گویند روح از دم بود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

دلم به زلف خم اندر خم تو در بنداست

چو پای بند به بند تو است خرسنداست

ز چشم مست تو افتاده فتنه در عالم

گناه زلف تو را نیست از چه در بنداست

مگر تو شانه زدی زلف مشک افشان را

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۴
۲۶
sunny dark_mode