گنجور

 
بلند اقبال

دلم به زلف خم اندر خم تو در بنداست

چو پای بند به بند تو است خرسنداست

ز چشم مست تو افتاده فتنه در عالم

گناه زلف تو را نیست از چه در بنداست

مگر تو شانه زدی زلف مشک افشان را

که هر کجا نگرم مشک چین پراکند است

هزار درد مرا در دل است وچاره آن

از آن دو لعل شکر بار یک شکرخند است

نه چون لب تویکی لعل در بدخشان است

نه چون رخ تو یکی روی درسمرقند است

ز چشم زخم حسودان مدار باک به دل

بر آتش رخت از خال چونکه اسپنداست

علاج ضعف دلماست شکرین لب تو

طبیب گوید اگر چاره ای است گلقنداست

گرم تونیش خورانی به خاصیت نوش است

ورم تو زهر چشانی به چاشنی قند است

اگر که رشته عمرم چومهر خود گسلی

به ماه روی تو بازم خیال پیوند است

به سینه بار غمت را کشد بلند اقبال

چو برگ کاهی اگر چه چو کوه الونداست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

زمانه پندی آزادوار داد مرا

زمانه چون نگری سر به سر همه پند است

به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری

بسا کسا که به روز تو آرزومند است

زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه

[...]

عراقی

ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است

بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است

به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است

به یک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است

فتور غمزهٔ تو خون من بخواهد ریخت

[...]

سعدی

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق در بند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است؟

پیام من که رساند به یار مهرگسل

[...]

سلمان ساوجی

خوشا! دلی که گرفتار زلف دلبند است

دلی است فارغ و آزاد، کو درین بند است

به تیر غمزه، مرا صید کرد و می‌دانم

که هیچ صید بدین لاغری، نیفکندست

علاج علت من، می کند به شربت صبر

[...]

جامی

زمانه پندی آزادوار داد مرا

زمانه را چو نکو بنگری همه پند است

ز روز نیک کسان گفت غم مخور زنهار

بسا کسا که به روز تو آرزومند است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه