مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
دل داد دامن از کف تا زلف یار خود را
هم روز ما سیه کرد هم روزگار خود را
چون صید دیده صیاد گیرد دلم تپیدن
هرجا که بینم از دور عاشق شکار خود را
کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
تو و از ناز سرگرانیها
من از شوق جانفشانیها
پیش قد تو نوجوان خجل است
سرو نوخیز از جوانیها
هست نخلی قدت که برنخورد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
گفتی شویم کی من از او او ز من جدا
روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
خوش آنکه جا کنم ببرت چند سوزدم
رشک قبا جدا حسد پیرهن جدا
نالان از آن چو مرغ اسیرم که سوزدم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
بیتو مرگ آسوده سازد اضطراب دل مرا
آنچه گردابست عالم را بود ساحل مرا
ناید از دستم گشاد عقدهای دل که هست
ناخنم سست و هزاران عقده مشکل مرا
در محیط عشق کز وی نیست امید نجات
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
نگیرد دل قرار از تاب تب بیمار هجران را
مگر آن دم که بیند روی جانان و دهد جان را
نبودش جا به غیر از دامن یعقوب و حیرانم
که یوسف چون کشید آزار چاه و رنج زندان را
شمار کشتگان وادی عشق از که میآید
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
از عشق گلبنی است چو بلبل فغان ما
کز سرکشی بخاک فکند آشیان ما
در وصف لعل دلبر شیرین بیان ما
شاخ نبات گشت زبان در دهان ما
رفتیم با سعادت عشق تو زیر خاک
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
جانی و به کنه تو کسی پی نبرد جانا
چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا
ظاهر نگرد عامی ز آن روی به دام افتد
از طره و دستار و دراعه مولانا
من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
بود این زخم دیگر کشته تیغ عتابش را
که با اغیار بیند لطفهای بیحسابش را
شکست جام چرخ اولی چه کیفیت توان بردن
از آن ساغر که با خون ساقی آمیزد شرابش را
چه حاصل باشدم جز حسرت نظارهاش گیرم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
ای که دارد حسن سنگین دل گران گوش ترا
ناله کی در خاطرت آرد فراموش ترا
گیرمت چون تنگ در بر سر مکش از من که نیست
جامهای چسبانتر از آغوشم آغوش ترا
خوردن خونم چه غم گر گل کند زانرخ که هست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
بر سینه خود یار نهد سینه ما را
تا تازه کند حسرت دیرینه ما را
در کسوت فقریم تن آسوده سزد فخر
بر جامه زر خرقه پشمینه ما را
زان سینه که باشد تهی از کینه اغیار
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
چو رویت بود اگر میداشت خورشید جهانآرا
عذاری از گل سوری خطی از عنبرسارا
نباشد در دلم جائی که باشد بیشکست از تو
زنی بر شیشه من سنگ تا کی سنگدل یارا؟
ز رویت گشته روشن سر به سر آفاق و حیرانم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
از پی احیای من روح روان من بیا
قالب بیجانم از هجر تو جان من بیا
چون زدی تیری و بر خاکم فکندی بر سرم
از قفای تیر خود ابروکمان من بیا
چند باشم تلخکام از حسرت گفتار تو
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
از گلشن است دور اگر آشیان ما
گو باش اگر رسد بگلستان فغان ما
دور از چمن چه غم بود ار آشیان ما
زانجا رسد به گوش گلی گر فغان ما
بیحاصلی است حاصل سودای بار عشق
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
مرهم نکند فایده داغ دل ما را
یارب برسان چشم و چراغ دل ما را
انداختهاش از کف و گم کرده بگیرید
از دلبر ما نیز سراغ دل ما را
آن باده کشانیم که جز خون جگر نیست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
بیتو گو سوزد ز برق آه گشت دل مرا
نیست هرگز حاصلی زین کشت بیحاصل مرا
کاش ایدل گلرخان و شعله رخساران کنند
بلبل گلشن ترا پروانه محفل مرا
کی رهم از ورطه عشقت که خواهد ناخدا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
برجا دل و او مقابل ما
گرد سر طاقت دل ما
حسرت بر اوست آنچه کشتیم
گو برق بسوز حاصل ما
جز او که گشاید آنچه او بست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
عنان دل بکف کودکی بود ما را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
دل مرا ز دل تست سنگدل یارا
شکایتی که نباشد ز سنگ مینا را
چه میکند به فلک اضطراب ما که غمی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
از انتظار مکش بیش از این فکاری را
بخود قرار مده قتل بیقراری را
بیا بیا که خدایت برآورد امید
تو گر امید بر آری امیدواری را
گذشت عمر بحسرت مرا چو آن بلبل
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
درون غنچه دل خارخاری کردهام پیدا
همانا باز عشق گلعذاری کردهام پیدا
به لب سرچشمه نوشی به قد سرو قباپوشی
به تن شایسته بوس و کناری کردهام پیدا
ننازم چون به نقش پای او کآمد به بالینم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
چه شد گاهی به حرفی آن دو لعل دلگشا بگشا
اگر از بهر ما نگشایی از بهر خدا بگشا
ز پهلوی تو عمری شد گشادی آرزو دارم
اگر خواهی که بگشاید دلم بند قبا بگشا
نخواهم رفت جایی، مرغ دستآموز صیادم
[...]