گنجور

 
مشتاق اصفهانی

از انتظار مکش بیش از این فکاری را

بخود قرار مده قتل بی‌قراری را

بیا بیا که خدایت برآورد امید

تو گر امید بر آری امیدواری را

گذشت عمر بحسرت مرا چو آن بلبل

که در قفس گذرانید نوبهاری را

بقتل سوخته خویش اضطراب از چیست

مگر بود چه‌قدر زندگی شراری را

گرفته است سر انگشت من چو شمع آتش

مگر گشوده نقاب آتشین عذاری را

 
sunny dark_mode