عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۵
دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی
گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۷
ترسا بچهای دیشب در غایت ترسایی
دیدم به در دیری چون بت که بیارایی
زنار کمر کرده وز دیر برون جسته
طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی
چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۹
ترسا بچهایم افکند از زهد به ترسایی
اکنون من و زناری در دیر به تنهایی
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی
امروز دگر هستم دُردی کشم و مستم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
با هر کی تو درسازی میدانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را بگذار صلاحی را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی
در روزن جان تابی چون ماه ز بالایی
زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش
این فرش زمینی را چون عرش بیارایی
بس عاقل پابسته کز خویش شود رسته
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
ما مینرویم ای جان زین خانه دگر جایی
یا رب چه خوش است این جا هر لحظه تماشایی
هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لاغی
بیولوله زاغی بیگرگ جگرخایی
افکند خبر دشمن در شهر اراجیفی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۵
هم پهلوی خم سر نه، ای خواجهٔ هرجایی
پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی
هشیار به سگ ماند جز جنگ نمیداند
تو جنس سگ کهفی از جنگ مبرایی
سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۶
من نیت آن کردم تا باشم سودایی
نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی
مجنونی من گشته سرمایه صد عاقل
وین تلخی من گشته دریای شکرخایی
زیر شجر طوبی دیدم صنمی خوبی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
عیسی چو توی جانا ای دولت ترسایی
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود یک پیچ تو بگشایی
ای از پس صد پرده درتافته رخسارت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۸
جانا نظری فرما چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی چون عین دل مایی
جانها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی
دل نیز شکر خاید آن دم که جگر خایی
تن روح برافشاند چون دست برافشانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲۲
ای خواجه، تو چه مرغی؟ نامت چه؟ چرا شایی؟
نی پرّی و نی چرّی ای مرغک حلوایی
مانند شترمرغی گویند «بپر» گویی
«من اشترم و اشتر کی پرّد ای طایی؟»
چون نوبت بار آید گویی که: «نه من مرغم؟
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۱
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۴
عشق آمد و بر هم زد بنیادِ شکیبایی
ای عقل درین منزل مِن بعد چه میپایی
گر نه سر خود گیری در دستِ بلا مانی
تقصیر مکن خود را زنهار بننمایی
گر با تو مجازاتی بنیاد نهد خاموش
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۱
در باغ چنین سروی کی خاست به رعنایی
بر چرخ چنین ماهی کی تافت به زیبایی
گر باده کنی در سر بر سینه زنی آتش
ور بوسه دهی بر لب در فتنه بیفزایی
حسنِ تو به هم برزد بنیادِ خردمندان
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۸
خون شد دل مجروحم در گوشهی تنهایی
ای بخت نمیدانم تا کی به سرم آیی
صبری و دلی باید کز عهده برون آید
ور نی که تواند کرد از دوست شکیبایی
آرام نمیگیرد با خویش نمیآید
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸۹
تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
[...]
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱
چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی
صورت نتوان بستن نقشی به دلارائی
با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری
با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی
مجنون سر زلفت لیلی به دلاویزی
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دائم گل این بُستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقتِ توانایی
دیشب گِلهٔ زلفش با باد همی کردم
[...]
حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۳۶
ای عشق منم از تو سرگشته و سودایی
واندر همه عالم مشهور به شیدایی
در نامه مجنون تا از نام من آغازند
زین بیش اگر بردم سر دفتر دانایی
ای بادهفروش من سرمایهٔ جوش من
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۴
هر لحظه جمال خود نوع دگر آرایی
شور دگر انگیزی شوق دگر افزایی
عقل از تو چه دریابد تا وصف تو اندیشد
در عقل نمی گنجی در وصف نمی آیی
پنهانی تو پیدا پیدایی تو پنهان
[...]