گنجور

 
حکیم نزاری

در باغ چنین سروی کی خاست به رعنایی

بر چرخ چنین ماهی کی تافت به زیبایی

گر باده کنی در سر بر سینه زنی آتش

ور بوسه دهی بر لب در فتنه بیفزایی

حسنِ تو به هم برزد بنیادِ خردمندان

عشق تو فرود آمد برخاست شکیبایی

در کار کشی ما را وز غم بکشی ما را

تا کی ز جفا کاری تا چند ز خود رایی

نه دوستی نه دشمن نه بی من و نه با من

بر یک سخن ای دَه دل یک روز نمی پایی

از من دل و دین بردی سهل است غمِ دنیا

از جان رمقی باقی مانده ست چه فرمایی

بی چاره نزاری شد در پای غمت کُشته

ای بی غمِ بی رحمت بر کَس بنبخشایی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عطار

دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی

رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی

قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان

حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی

گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عطار
مولانا

با هر کی تو درسازی می‌دانک نیاسایی

زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی

تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا

کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی

بردار صراحی را بگذار صلاحی را

[...]

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

[...]

حکیم نزاری

عشق آمد و بر هم زد بنیادِ شکیبایی

ای عقل درین منزل مِن بعد چه می‌پایی

گر نه سر خود گیری در دستِ بلا مانی

تقصیر مکن خود را زنهار بننمایی

گر با تو مجازاتی بنیاد نهد خاموش

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
امیرخسرو دهلوی

تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی

چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی

سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل

ای صبر، همین بودت بازوی توانایی

در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه