در باغ چنین سروی کی خاست به رعنایی
بر چرخ چنین ماهی کی تافت به زیبایی
گر باده کنی در سر بر سینه زنی آتش
ور بوسه دهی بر لب در فتنه بیفزایی
حسنِ تو به هم برزد بنیادِ خردمندان
عشق تو فرود آمد برخاست شکیبایی
در کار کشی ما را وز غم بکشی ما را
تا کی ز جفا کاری تا چند ز خود رایی
نه دوستی نه دشمن نه بی من و نه با من
بر یک سخن ای دَه دل یک روز نمی پایی
از من دل و دین بردی سهل است غمِ دنیا
از جان رمقی باقی مانده ست چه فرمایی
بی چاره نزاری شد در پای غمت کُشته
ای بی غمِ بی رحمت بر کَس بنبخشایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی و عشق میپردازد و بیانگر احساس عمیق شاعر نسبت به معشوق است. شاعر از زیباییهای معشوق، مانند سرو و ماه، سخن میگوید و به تأثیر عشق او بر عقل و خرد اشاره میکند. او به وضعیت خود در عشق و غم ناشی از آن میاندیشد و از بیرحمی و بیتوجهی معشوق شکایت میکند. در نهایت، شاعر احساس بیچارگی و ناتوانی خود را بیان میکند و از معشوق تقاضای رحمت میکند.
هوش مصنوعی: در باغ، سربلندی به مانند این سرو پیدا نمیشود و بر آسمان، ماهی به زیبایی و دلفریبی اینچنانی نمیتابد.
هوش مصنوعی: اگر شراب بنوشی و سرت را روی سینهی معشوق بگذاری، آتش عشق را شعلهور میکنی. و اگر بر لب او بوسه بزنی، فتنه و شور و شوق را بیشتر میکنی.
هوش مصنوعی: زیبایی تو موجب به هم ریختن عقل و خردمندان شده است. عشق تو به دلها فرود آمد و شکیبایی را به چالش کشید.
هوش مصنوعی: ما را در کارهای خود سختی میدهی و از غم فراریام میکنی. تا کی باید از رفتار نادرستت رنج ببریم و تا چه زمانی باید از خودخواهی تو تحمل کنیم؟
هوش مصنوعی: نه دوست دارم، نه دشمن، نه در کنارم هستی و نه دور از من. ای کسی که دلی دادی، بدان که یک روز به این حقیقت پی نخواهی برد.
هوش مصنوعی: تو با خود دل و عقیدهام را گرفتی، اما اهمیت ندارد. غم و اندوه دنیا چنان مرا خسته کرده که دیگر رمق و توان زیادی در وجودم نمانده است. حالا چه میخواهی بگویی؟
هوش مصنوعی: عشق و غم تو باعث شده که نزاری، کسی که در سختی و عذاب است، دچار بیچارگی و ناکامی شود. تو که بیرحم هستی و احساس هیچ دلسوزی نداری، چرا به دیگران نیز رحم نمیکنی و از مشکلات آنها بیخبر هستی؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی
گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
[...]
با هر کی تو درسازی میدانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را بگذار صلاحی را
[...]
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
[...]
عشق آمد و بر هم زد بنیادِ شکیبایی
ای عقل درین منزل مِن بعد چه میپایی
گر نه سر خود گیری در دستِ بلا مانی
تقصیر مکن خود را زنهار بننمایی
گر با تو مجازاتی بنیاد نهد خاموش
[...]
تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.