صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
بنشین به پس زانو در مصطبه جانها
تا چند همی گردی بر گرد بیابانها
بگذار سر ای سالک بر پای گدای دل
تا تاج نهند از سر در پای تو سلطانها
در مزرعه دنیی حاصل نتوان بردن
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
ای طایر قدوسی بر تن متن و تنها
داری پس ازین زندان بر عرش نشیمنها
با زاغ سیه بودی یکچند درین مجلس
با روح قدس پری زین بعد به گلشنها
از خوف توان رستن در مردن حیوانی
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
با زلف تو صد پیمان دل بست به دستانها
بشکست و گسست از هم سررشته پیمانها
از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد
از دیده به دامانم زین سبزه چه بارانها
زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
بشری دل من کامشب یار آید و جان بخشد
آن زندگی باقی بر مرده روان بخشد
حد ازل قائم ملک ابد دائم
هر پیر غلامی را آن شاه جوان بخشد
ای جلوه ربانی زان قطره نیسانی
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
ای ساقی جان جامی یار آمد یار آمد
با ما پس ایامی امشب به کنار آمد
هنگام زمستان شد مشکوی گلستان شد
کز میکده در مشکوی آن باغ بهار آمد
ما را مرساد آسیب از نار انانیت
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
رازی که به دل دارم گر باز عیان گردد
از فتنه نپرهیزد آشوب جهان گردد
ده زان گهر تا کی ای ساقی افلاکی
تا جسم من خاکی عقل و دل و جان گردد
گر مرده روان جوید وز مرگ امان جوید
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
دی گفت به من بگریز از ناوک خونریزم
گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم
گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت
نه بال که برپرّم ، نه یال که بستیزم
با سوز غم عشقت در کوره حدادم
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
ای خواجه مرا مفروش ارزان که گرانستم
تو بنده تن بینی من خواجه جانستم
تو عبد هوی دانی من جان سلیمانم
بر پشت هوا راکب سلطان جهانستم
یاقوت کند فعلم گر سنگ سیه باشد
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
امشب بکه مانم من اسرار همی گویم
درد دل سودائی با یار همی گویم
میسوزم ازین سودا بر خویش نمی بندم
این درد که من دارم ناچار همی گویم
خار غم عشقت را گویم بگل سوری
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم
این خانه هستی را از بیخ براندازم
تن خانه گور آمد جان جیفه گورستان
زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم
دیوانه ام و داند دیوانه بخود خواند
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
در دل متجلی شد آن دلبر روحانی
خورشید ازل سر زد زین مشرق نورانی
مفتاح شهود آمد سر حلقه جود آمد
سلطان وجود آمد در عالم امکانی
شهباز الوهیت یعنی دل صاحبدل
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
در ارض سما نبود آن دلبر هر جائی
منزل نکند الا در سینه سودائی
در هیچ لبی نبود کز او نبود حرفی
با آنکه بود دائم همصحبت تنهائی
در هیچ سری نبود کز او نبود سری
[...]