فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
ای صورت بهشتی در صدره بهایی
هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی
تو سر و جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی
شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده مینگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بیوفا و مهری کز دوستان یکدل
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸
جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی
کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی
ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان
خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی
گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
[...]
انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمیشویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گهگه رویی بما نمایی
بیخرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶
جان از تنم برآید چون از درم درآئی
لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی
کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۱۰
ای چرخ لاجوردی بس بوالعجب نمائی
کآیینهٔ خسان را زنگارها زدائی
هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟
بر سختهٔ تمام تا چند بر گرائی
[...]
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۸ - مدح فخرالدین عربشاه
خه خه تبارک الله ای ماه تو بجائی
کم زانکه هر مه آخر روئی بمانمائی
دل راز شست محنت جانرا ز دست انده
بی زلف بسته ی تو نبود همی رهائی
جانا بخاک پایت کو دستی تمام دارد
[...]
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۲
ای دل مگر تو از درافتادگی درآیی
ورنه به شوخ چشمی با عشق کی بر آیی
عمری است تا به عالم سر گشته گشتم از تو
جویا ترا ز هر در آخر تو خود کجایی
عز جلال وصلت با بنده گفت «نجما»
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۴
ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی
بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی
ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
میزن سهتا که یکتا گشتم مکن دوتایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بی زیر و بی بَم تو ماییم در غم تو
در نای این نوا زن کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است درمان این فراق است
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶۴
دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی
گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶۶
هر چند بیگه آیی بیگاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ بیگاه شد کجایی
برگ قفس نداری جز ما هوس نداری
یکتا چو کس نداری برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶۷
آمد ز نای دولت بار دگر نوایی
ای جان بزن تو دستی وی دل بکوب پایی
تابان شدهست کانی خندان شده جهانی
آراستهست خوانی در میرسد صلایی
بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶۸
ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی
تشنه دلان خود را کردید بس سقایی
جان تشنه ابد شد وین تشنگی ز حد شد
یا ضربت جدایی یا شربت عطایی
ای زهره مزین زین هر دو یک نوا زن
[...]
مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » ششم
ای نور چشم و دلها چون چشم پیشوایی
وی جان بیازموده کورا تو جانفزایی
هرجا که روی آورد جان روی در تو دارد
گرچه که می نداند ای جان که تو کجایی
هر جانبی که هستی در دعوت الستی
[...]
مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » چهل و دوم
ماییم و بخت خندان، تا تو امیر مایی
ای شیوهات شیرین، تو جان شیوهایی
آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حین
چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی
سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷
ای منزل مبارک میبخشیم صفایی
داری هوای مشکین از بوی آشنایی
خاک رهت ببوسم بر روی و دیده مالم
کانجا رسیده باشد روزی نشان پایی
بر سنگریزههایت چون میکنم سلامی
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹
دانی چگونه باشد از دوستان جدایی
چون دیدهای که ماند خالی ز روشنایی
سهل است عاشقان را از جان خود بریدن
لیکن ز روی جانان مشکل بود جدایی
در دوستی نباید هرگز خلل ز دوری
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۹
ای در محیط کرده دعوی آشنایی
رفتی چنان که هرگز دیگر برون نیایی
گرداب در ربوده ساحل به خواب بیند
هرچند بیش کوشد کمتر بود رهایی
از لنگرِ طبیعت بگشای کشتیِ جان
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵۸
دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی
جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی
دلها بری و گویی، من دلبری ندانم
بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی
هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی
[...]