گنجور

 
خاقانی

جان از تنم برآید چون از درم درآئی

لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی

جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی

کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی

جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی

از کار بازماند همچون بت از خدائی

بر زخم‌های جانم هم درد و هم دوائی

در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی

از پای پاسبانت بوسی کنم گدائی

وانگاه سر برآرم کاین است پادشائی

تب‌های هجر دارم شب‌ها بینوائی

تب‌های من ببندی لب‌ها چو برگشائی

گمراه گردم از خود تا تو رهم نمائی

از من مرا چه خیزد اکنون که تو مرائی

تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی

خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی

 
 
 
فرخی سیستانی

ای صورت بهشتی در صدره بهایی

هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی

تو سر و جویباری تو لاله بهاری

تو یار غمگساری تو حور دلربایی

شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی

[...]

ناصرخسرو

آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی

خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی

ما را همی فریبد گشت دمادم تو

من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟

بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل

[...]

سنایی

جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی

کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی

ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان

خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی

گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین

[...]

انوری

خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی

احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی

ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر

سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی

بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید

[...]

خاقانی

ای چرخ لاجوردی بس بوالعجب نمائی

کآیینهٔ خسان را زنگارها زدائی

هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی

چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟

بر سختهٔ تمام تا چند بر گرائی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه