جان از تنم برآید چون از درم درآئی
لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی
کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی
از کار بازماند همچون بت از خدائی
بر زخمهای جانم هم درد و هم دوائی
در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی
از پای پاسبانت بوسی کنم گدائی
وانگاه سر برآرم کاین است پادشائی
تبهای هجر دارم شبها بینوائی
تبهای من ببندی لبها چو برگشائی
گمراه گردم از خود تا تو رهم نمائی
از من مرا چه خیزد اکنون که تو مرائی
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از احساسات شدید و تمنای خود در برابر معشوق صحبت میکند. او بیان میکند که وقتی معشوق به درون میآید، جانش به شدت تحت تاثیر قرار میگیرد و نمیتواند خود را کنترل کند. شاعر از درد و رنج فراق میگوید و این که وجود معشوق برایش هم درد و هم داروی زخمهایش است. او در سرگشتگی خود به دنبال نشانههایی از معشوق است و اذعان دارد که در نبود او، از خود بیخود میشود. در نهایت، شاعر از حیرت و پرسش در مورد مکانی که معشوق در آن است، سخن میگوید.
هوش مصنوعی: وقتی که تو به خانهام بیایی، مانند این است که جان از بدنم جدا میشود. برایم کافی است که لبخندت را به جای جانم ببینم و این برای من مانند قدرت و بزرگی کدخدایی میماند.
هوش مصنوعی: جان من چه طاقت و جراتی دارد، ای روشنی آشنا، وقتی تو وارد میشوی، نمیتواند از خود خارج شود.
هوش مصنوعی: کسی که به لطف زلفهای تو رهایی پیدا کرده، دیگر درگیر کار و مشکل زندگی نشده و مانند بتی است که از پرستش خدا آزاد شده است.
هوش مصنوعی: بر روی زخمهای روح من هم دردی وجود دارد و هم درمانی. در میانهی مسیر فکر و عقل من، هم ترس دارم و هم امید.
هوش مصنوعی: من از پای نگهبان تو بوسهای میزنم و سپس سرم را بالا میآورم تا نشان دهم که این خود نشانهای از پادشاهی است.
هوش مصنوعی: من در شبها به شدت دچار دلتنگی و افسردگی هستم. اشکهایم را با سکوت و خاموشی پنهان میکنم، ولی وقتی که به یاد تو میافتم، تمام دردهایم دوباره زنده میشوند.
هوش مصنوعی: من از خودم گمراه میشوم تا تو مرا به راهی درست هدایت کنی. حالا که تو در مقابل من هستی، من دیگر چه کار کنم؟
هوش مصنوعی: تو خود آنقدر در وجودت پنهان نیستی که در حقیقت در نهان زندگی میکنی. خاقانی در حیرت است و از تو میپرسد که تو کجایی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای صورت بهشتی در صدره بهایی
هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی
تو سر و جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی
شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی
[...]
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده مینگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بیوفا و مهری کز دوستان یکدل
[...]
جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی
کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی
ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان
خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی
گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
[...]
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمیشویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گهگه رویی بما نمایی
بیخرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
[...]
ای چرخ لاجوردی بس بوالعجب نمائی
کآیینهٔ خسان را زنگارها زدائی
هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟
بر سختهٔ تمام تا چند بر گرائی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.