هر چند بیگه آیی بیگاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ بیگاه شد کجایی
برگ قفس نداری جز ما هوس نداری
یکتا چو کس نداری برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به کز خویشتن برآیی
بگذر ز خشک و از تر بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر آخر چه بیوفایی
لطفت به کس نماند قدر تو کس نداند
عشقت به ما کشاند زیرا به ما تو شایی
گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی
گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز تا جان شوی بقایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از محبوب خود میخواهد که به خانه بازگردد و از دوری او رنج میکشد. او بر این نکته تاکید میکند که هیچکس به اندازهی او نمیتواند درک کند که عشق واقعی چه معنی دارد. شاعر بر وابستگیاش به محبوبش تأکید میکند و از او میخواهد که از زندگی مادی و ظاهری فاصله بگیرد و به عشق و وفای واقعی توجه کند. همچنین، با اشاره به شمس تبریز، نشان میدهد که عشق او میتواند به جان او زندگی ببخشد و در نهایت به بقا منجر شود. در کل، شعر سرشار از احساس عاشقانه و longing است.
هوش مصنوعی: هر چند که تو به موقع نمیآیی، اما در هر حال تو من را میغلتی و به یاد خود میآوری. ای آقایی که در خانهات بمان، چرا که وقت ملاقات من است و من در انتظار تو هستم.
هوش مصنوعی: تو تنها برگی هستی که قفس به تو تعلق دارد و هیچ آرزویی جز ما نداری. چون کسی را جز من نداری، از دوتایی بودن خودت بگذر و برخیز.
هوش مصنوعی: عشق جان را به سوی خود میکشاند و دل را به وفای ما وا میدارد، نه آنکه بر روی تو در ما تأثیر بگذارد تا از خویشتن خود بیرون بیاییم.
هوش مصنوعی: ترک کن چیزهای خشک و تر را و به خانه برگرد که زودتر از همه وفادارترها برمیگردی. آخر چه فایده دارد بیوفایی؟
هوش مصنوعی: لطف و محبت تو به دیگران نخواهد رسید و هیچکس نمیداند که تو چقدر با ارزش هستی. عشق تو ما را به خود جلب کرده است، چرا که تو فقط برای ما هستی.
هوش مصنوعی: اگر چشمان او از عشق و روشنی ما بیدار شود، پاسخ او این خواهد بود، ای جان مرتضایی.
هوش مصنوعی: اگر شاه شمس تبریز در عشقش مخفی شود، تو باید برای عشق او جان بکشی تا جانی باقیمانده از خودت داشته باشی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای صورت بهشتی در صدره بهایی
هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی
تو سر و جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی
شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی
[...]
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده مینگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بیوفا و مهری کز دوستان یکدل
[...]
جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی
کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی
ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان
خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی
گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
[...]
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمیشویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گهگه رویی بما نمایی
بیخرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
[...]
جان از تنم برآید چون از درم درآئی
لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی
کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.