گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۶

 

ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه

تاریک بی‌تو چشم همین و همان همه

از خود ترا به چشم یقین دیده عاشقان

و افتاده از یقین خود اندر گمان همه

از مشتری به نقد، چو دلال، حسن تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۱

 

بسیار دشمنست مرا و تو دوست نه

با دوستان خویشتن اینها نکوست؟ نه

من سال و ماه در سخن و گفت و گوی تو

وانگه تو با کسی که درین گفت و گوست نه

با من هزار تندی و تیزی نموده‌ای

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۹

 

یارب! تو دوش با که به شادی نشسته‌ای؟

کامروز بی‌غم از در ما باز جسته‌ای

از روی عشوه بند قبا را گشاده باز

وز راه شیوه طرف کله بر شکسته‌ای

سیم از میان ببرده و در کیسه ریخته

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۳

 

آن خط عنبرین که چو آبش نبشته‌ای

مشک ختاست، گر چه صوابش نبشته‌ای

هر نامهٔ جمال که در باب حسن تست

زان خط مشک رنگ جوابش نبشته‌ای

از دور چشم بد به رخت نامه‌ای نبشت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۹

 

در هر چه دیده‌ام تو پدیدار بوده‌ای

ای کم نموده رخ، که چه بسیار بوده‌ای

ما بارکرده رخت و طلب‌گار روی تو

وانگه نهفته خود تو درین بار بوده‌ای

چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۳

 

در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای

حاجی چه التفات نمودی به خانه‌ای؟

مرغان آن هوا به زمین چون کنند میل؟

تا در میان دام نبینند دانه‌ای

بویی ز وصل اگر به مشامش نمی‌رسید

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۴

 

ای ماه و مشتری ز جمالت قرینه‌ای

وز گیسوی تو هر شکنی عنبرینه‌ای

گر می‌زنی به تیغ، نداریم سر دریغ

سر چون توان کشید ز مهری به کینه‌ای؟

مرغ دلم به داغ غمت تن فرو دهد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۸

 

او را که در سماع سخن نیست حالتی

فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی

چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق

روشن چو آفتاب بیابد ولایتی

هر کس که او نه از سر دردی زند نفس

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۲

 

جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی

خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی

سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز

در سینهٔ تو نیز بکردی سرایتی

دارم شکایت از تو، ولی منع میکند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۰

 

گل بین، گرفته گلشن ازو آب و رونقی

بستان نگر،ز گل شده همچون خورنقی

وز کارگاه صنع به بستان کشیده‌اند

هر جا که بود زرد و بنفشی و ازرقی

گلبن چو قلعه‌ایست پر از تیغ و از سپر

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۱

 

ای ترک حور زاده، ز تندی و کودکی

خون دل شکستهٔ ما را چه می‌مکی؟

بگشای زلف و غارت دلها ببین، اگر

از بند زلف دل‌شکن خویش درشکی

مانند گل ز جامه پدیدار میشود

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۸

 

از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی

تا از خجالت تو نروید دگر گلی

عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه

گر در رخ تو نیک بکردی تاملی

تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۳

 

ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی

گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی

زلف و رخ ترا ز دل و دیده میکنند

مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی

زان خط سبز و چهرهٔ رنگین و قد راست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۱

 

نزدیک یار اگر نه چنین خوار و خردمی

در هجرش این مذلت و خواری نبردمی

بی‌او ز جان ملول شدم، کو خیال او؟

تا جان خود به دست خیالش سپردمی

از باد صبح‌گاه درین تنگنای هجر

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۳

 

سر بگذرانم از سر گردون به گردنی

گر بگذرد به خاطر او یاد چون منی

تا در دلم خیال رخ او قرار یافت

مسکین دلم قرار ندارد به مسکنی

میلم به باغ بود، دلم گفت: دیده گیر

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۷

 

از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی

تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی

گر یک نظر به جان بخریم از لبت، هنوز

ترسی کزان معامله چیزی زیان کنی

وقتی که نیم جرعهٔ شادی به من دهی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۰

 

هر قصه می‌نیوشی و در گوش می‌کنی

پیمان ما چه شد که فراموش می‌کنی؟

این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟

چون من در آتشم تو چرا جوش می‌کنی؟

بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۹

 

آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی

بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی

می‌چار فصل عیش فزاید، به می‌گرای

گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی

بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ

[...]

اوحدی
 
 
۱
۴
۵
۶
sunny dark_mode