گنجور

 
اوحدی

جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی

خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی

سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز

در سینهٔ تو نیز بکردی سرایتی

دارم شکایت از تو، ولی منع میکند

حسن وفا که: باز نمایم شکایتی

روی زمین چو قصهٔ فرهاد کوهکن

پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!

خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست

تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی

از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست

گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی

زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر

کز کافری بدیع نباشد جنایتی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مسعود سعد سلمان

نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی

نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی

پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی

هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی

از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی

[...]

ادیب صابر

ای در کف تو جایگه هر کفایتی

در زیر شکر و منت تو هر ولایتی

هر ساعتی ز اختر سعدت معونتی

هر لحظه‌ای ز شاه جهانت عنایتی

بر هر زبان ز وصف کمال تو سورتی

[...]

عطار

ای آفتاب از ورق رویت آیتی

در جنب جام لعل تو کوثر حکایتی

هرگز ندید هیچ کس از مصحف جمال

سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی

بر نیت خطت که دلم جای وقف دید

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای از بسیط جاه تو گردون ولایتی

وی از سپاه رای تو خورشید رایتی

کرده زبان سوسن آزاد هر نفس

در باب لطف از دم خلقت روایتی

درشان حادثات بود گاه حلّ و عقد

[...]

سعدی

ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی

حق را به روزگار تو با ما عنایتی

گفتم نهایتی بود این درد عشق را

هر بامداد می‌کند از نو بدایتی

معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه