گنجور

 
اوحدی

ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی

گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی

زلف و رخ ترا ز دل و دیده میکنند

مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی

زان خط سبز و چهرهٔ رنگین و قد راست

یک باغ سوسن و گل و شمشاد با همی

بر صورت تو ماه و پری فتنه میشوند

صبر از تو چون کند دل بیچاره آدمی؟

ما همچو موم از آتش این غم گداختیم

سنگین دلا، ترا چه تفاوت؟ که بیغمی

پهلو تهی مکن چو میان از کنار ما

ای کرده چون کمر تن ما را خم از خمی

با ما گرت موافقتی نیست راست شو

باشد که در مخالف ما اوفتد کمی

چندین چو زلف بر سر آشفتگی مباش

از چشم دلنواز بیاموز مردمی

گیرم که اوحدی سگ تست، ای انیس دل

از پیش او چو آهوی وحشی چه میرمی؟

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی

شبنم شده‌ست سوخته چون اشک ماتمی

... این مصرع ساقط شده ...

کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی

کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟

[...]

ناصرخسرو

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی

چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او

نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند

[...]

منوچهری

آمد بهار خرم و آورد خرمی

وز فر نوبهار شد آراسته زمی

خرم بود همیشه بدین فصل آدمی

با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی

سوزنی سمرقندی

صدر جهان رسید بشادی و خرمی

در دوستان فزونی و در دشمنان کمی

شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است

جاوید باد شاه بشادی و خرمی

ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه