اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۱
نگارا، گر چه میدانم که بس بیمهر و پیوندی
سلامت میفرستم با جهانی آرزومندی
بدان دل کت فرستادم نهای خرسند، میدانم
که گر جان نیز بفرستم نخواهد بود خرسندی
چنین زانم پسندیدی که حال من نمیدانی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۱
ترا میزیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری
چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره
نمیرنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری
دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۲
شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری
قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل
که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری
دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۳
برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری
چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمیداند که بر تن زیوری داری
من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۷
ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی
گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی
جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان
که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی
حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۸
دل من دردمند تست درمانش نمیسازی
دلت بر وی نمیسوزد به فرمانش نمیسازی
تنم را خون دل خوردی و ترکش میکنی اکنون
عجب دارم ز کیش تو که: قربانش نمیسازی؟
ز کار من همی پرسی که چونست آن؟ نمیدانم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۳
تو از رنگی که بر گردی کجا همرنگ ما باشی؟
که ما را میرسد رندی و بیباکی و قلاشی
بدین ریش تراشیده قلندر کی شوی؟ چون تو
جوالی موی در پوشی و مشتی پشم بتراشی
ازین صورت چه میخواهی؟ دوای سیرت بد کن
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۵
ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟
دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟
چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی
گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۸
نه پیمان بستهای با من؟ که در پیمان من باشی
من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی
چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل
چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی
چراغ دیدهٔ گریان خویشت گفته بودم من
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۰
سرم بیدولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟
که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی
خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو
که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی
نجستم هیچ ازین دنیا به غیر از دیدن رویت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۲
زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی
اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی
ز هجرت چون فرو مانم جزین کاری نمیدانم
که شب را روز گردانم بواویلاه و واویلی
اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۸
مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی
که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی
دلت چون بتپرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
چلیپاییست در هر توی و ناقوسی به هر بامی
ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۳
تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟
به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو
شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟
بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۴
رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی
حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی
به عارض حیرت حور و به قامت غیرت طوبی
به رخ سرمایهٔ مهر و به دل پیرایهٔ کینی
ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۸
به روی خود نظر کن، تا بلای عقل و دین بینی
گره بر مشکها زن، تا کساد مشک چین بینی
سر و دل خواستی از من، اشارت کن، که در ساعت
سرم بر آستان خویش و دل بر آستین بینی
مرا سر گشته و حیران و ناکس گفتهای، آری
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۳
به پیمانی نمیپویی، به پیوندی نمیپایی
دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!
ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری
به صد جایت نشان گفتند و چون جستم نه در جایی
همی جویم تو را، لیکن چو مییابم نه در دستی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۴
دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی
که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی
بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو
ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی
به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۷
به خوابم دوش پرسیدی، به بیداری چه میگویی؟
دلت را چیست در خاطر چه سر داری؟ چه میگویی؟
من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟
مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی
[...]