گنجور

 
اوحدی

ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی

چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟

دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟

چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی

گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم

به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی

نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم

ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی

چه دانستم که از حالم نخواهی با خبر بودن؟

من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی

ترا از حال محنت‌های من وقتی خبر باشد

که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی

فدای خاک پایت گر کنم صد سر به یک ساعت

نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی

ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری

مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

فلک یک حلقه چشم است اگر صاحب نظر باشی

تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی

به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را

چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟

روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران

[...]

طغرای مشهدی

چو یاقوت از زمین هم در وطن گر پست تر باشی

ازان بهتر که در غربت به روی تخت زر باشی

به تعریف پدر شد منحصر حرف تو در مجلس

چه خواهی گفت اگر مانند عیسی بی پدر باشی

جویای تبریزی

چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی

به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی

ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد

ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی

گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم

[...]

حزین لاهیجی

توکز رخ شمع طور و چشم جان، نور نظر باشی

چه خواهد شد سرت گردم، شب ما را سحر باشی؟

دو عالم از فروغ روی او، یک چشم بینا شد

نبینی روی هجران را، اگر صاحب نظر باشی

سروش مقدم جانان رسید، از بال پروازت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه