گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

توگرماه منی من ماه تابان را نمی خواهم

توگر سرو منی من سروبستان را نمی خواهم

تمنا می کند هر کس ز یزدان حور وغلمان را

توگر یار منی من حور وغلمان را نمی خواهم

به کویت پاسبانم گر کنی بالله که درعالم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

 

مرا ترکی است غارتگر سنان‌مژگان کمان‌ابرو

که غارت کرده دل‌ها را از آن مژگان وز آن ابرو

نروید سرو در بستان دهد گر جلوه او قامت

نگردد ماه نو طالع گر او سازد عیان ابرو

برد دین و دل از هر سو هم از مُسلِم هم از کافر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

 

کند زلف تو گاهی سرکشی گه می کند پستی

بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی

دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم

کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی

عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

 

چه اول مهربان بودی چه آخر کینه جو گشتی

بسی شیرین زبان بودی چه تندوتلخ گو گشتی

ز شرم عارضت خورشید تابان منکسف آمد

مگر امروز با خورشید رخشان روبرو گشتی

چرا ای شانه از حال دل زارم نیی آگه

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹

 

گشودی زلف مشک افشان جهان رامشکبو کردی

نمودی چهر مهر آسا خجل مه را ازاوکردی

ندانم کاروان مشک تاتاری رسید از ره

ویا چنگی به چین گیسوان مشکبوکردی

ز کشمر سرو را آوردی او را اسم قد هشتی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

زنی از غمزه ای شوخ ار به نیشکر شکرخندی

کشدمانند نی افغان به آهنگی زهر بندی

مگر کردی اسیر سرو قد خویش قمری را

که چون من بردل او را هم به گردن هشته ای بندی

نکورویا گرت بیم ازگزند چشم بد نبود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۷

 

اگر زآن زلف مشک افشان به چنگ افتدا مرا تاری

نپندارم که باشد ملک چینی یا که تاتاری

دلم را برده از کف سنگدل شوخ دل آزاری

که با ما نیست او را جز دل آزاری دگرکاری

کنی یار اگر آزارم که دست از عشق بردارم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۰

 

نگرددماه نوطالع گر از رخ پرده برداری

نروید سرو در بستان به بستان گر گذار آری

توئی آن بت که دین بت پرستی را دهند از کف

اگر بینند رویت را برهمن های فرخاری

دگر از هند سوی فارس نارد کاروان شکر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۲

 

چرا با دیگران مهر و وفا با من ستم داری

مرا پیوسته خوار و این و آن محترم داری

هر آن حسنی که خوبان راست داری بلکه افزونتر

همی مهر است و بس در دلبری چیزی که کم داری

فریبم می دهی تا کی گهی از نقل و گه از می

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۵

 

مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری

نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری

زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش

به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری

غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۶

 

میان دلبران باشد مرا یک یار عیاری

که جز او با کس دیگر مرا نبودسرو کاری

کس ازتاتار وتبت مشک اگر آرد خطا باشد

که اندر چین هر تاری ز زلفش هست تاتاری

که گوید چشم مستش دل برد از دست هشیاران

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۲

 

مگر گشتی اسیر سروقدی چون من ای قمری

که بندی چون دل خودبینمت بر گردن ای قمری

به چوب از باغ سروت را نماید باغبان بیرون

خرامان سوی باغ آید اگر سرو من ای قمری

مگو درروزگار ار هست همچون سرو من کوکو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۶

 

اگر آن مهربان یارم شود مهمان شب و روزی

نیارد خوشتر از آن روز وشب دوران شب وروزی

به فیروزی شبم چون روز وروزم عید نوروز است

اگر چون جان کندجا در برم جانان شب وروزی

ز بیخوابی وبی تابی کس از شب روز نشناسد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۵

 

زدستم بر نمی آید که در زلفت زنم چنگی

همان بهتر که در پایت نهم سر را به نیرنگی

چومن نی هم همانا درد عشقت را به دل دارد

که هر دم می کشد افغان ز هر بندی به آهنگی

بجز زلفت نمی بینم پریشان حالتی چون خود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲

 

سزد کز حسن در عالم کنی دعوی به یکتائی

که از آدم نیامد چون توفرزندی به زیبائی

دهانت عارفان را شد دلیل نیستی اما

ز هستی دم زندگاه سخن تا خود چه فرمائی

روا باشد که عطاران همه بندند دکان را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

قدم زد باز در برج حمل مهر جهان پیما

مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا

سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری

که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا

ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵۱ - قطعه

 

مباش از این سپس در بندتحصیل کمال ای دل

که کافش کاف تشبیه است یعنی مثل مال استی

کمال وفضل را یکسو بنه رو فکر مالی کن

که کس رامال اگر نبود کمال اووبال استی

وگر باشد تو رامالی که هرکس بیندوداند

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » ماده تاریخ » شمارهٔ ۱ - تاریخ فوت

 

مشیر الملک از کین قوام الملک مرد آخر

قوام الملک از کین باعث رنج و مماتش شد

چو گفتندش سوی دوزخ بیا چون رفت از این عالم

بیا دوزخ مشیر الملک تاریخ وفاتش شد

۱۳۰۱ قمری

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵

 

ز زلف بی‌قرار یار دارم دل پریشان‌تر

ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچان‌تر

به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود

بسی نالان‌تر از رعدم بسی از ابر گریان‌تر

به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیل‌رفتاری

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
sunny dark_mode