اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۷
مرا از دوریت تا کی صبوری کار خواهد بود
اگر حال این بود کارم بسی دشوار خواهد بود
چنان باز است در راه تو ای خورشید چشم من
که تا صبح قیامت دیده ام بیدار خواهد بود
به بیماری کشید از هجر تو کارم تو خود دانی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۱
از آن در دیده یعقوبش غم یوسف غبار آرد
که عشق آموختن پیرانهسر کوری به یار آرد
مکش ای مست ناز امروز مارا فکر فردا کن
که درد سر نیرزد مستی کاخر خمار آرد
تو خود بگشادی دری ای گل و گرنه باغبان هرگز
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۲
به پیری چو نوجوانان تا کِیَم دل مست مِی باشد؟
جوانی تا به پیری پیری آخر تا به کی باشد؟
سخن با کس نمیگویم نفس از من نمیخیزد
مگر در مجلس جمعی که آنجا ذکر وی باشد
ز فرمان دل مجنون پریشانند اهل دل
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۹
چو آتشپاره ام ، از در درآمد خانه گلشن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا به کِی ، زاهد قیامت سر نخواهد زد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۳
سرا پای تنم هر دم ز موج دیده تر گردد
بغرقاب غمم زین بحر یارب زود برگردد
جراحتها که از تیرت مرا در سینه چاک است
بناحق میخراشم دمبدم تا تازه تر گردد
چنین کافتاده ام دور از تو اینم زنده میدارد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۴
چو بهر قتل غیر آن مه به تیغ آبگون خیزد
ز غیرت بر سراپای تنم رگهای خون خیزد
دلم خرم نمی گردد و گر گردد چنان نبود
نخیزد سبزه زین وادی وگر خیزد زبون خیزد
نباشد خوش فغان و گریه بی جایگه لیکن
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۰
کسی از خار خار جان مجنون کی خبر دارد
مگر هم ناقه لیلی که خاری در جگر دارد
ز زهر چشم او مردم دریغا آب چشم من
چه پروردم بخون دل نهالی کاین ثمر دارد
گرفتم ذره خاکم چرا بر من نمی تابد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۱
چه عیب ار خون بگریم چون مرا رندی ز کوی خود
دلم خونست ازین درد و نمیآرم به روی خود
چو راز خود گشایم با تو چندان گریه زور آرد
که یابم صد گره همچو صراحی در گلوی خود
از آن رو اشک حسرت دمبهدم در آستین ریزم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۰
رخ او را دهان شکرافشانی چنین باید
چنان خوان ملامت را نمکدانی چنین باید
به آب چشمه خورشید عیسی پرورد جان را
نثار مقدمت گر جان سزد جانی چنین باید
ز خوبی میکند رویت سواد دیدهام روشن
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۰
بیا ای باد و چون مور ضعیفم سوی جانان بر
سلیمان گر نمی آری مرا سوی سلیمان بر
کجایی ای خضر کز لطف دست تشنگان گیری
مرا چون ماهی لب تشنه سوی آب حیوان بر
چو بلبل در قفس بی او دلم تا کی طپد در تن
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۶
نشد از زخم تیر آهو گریزان روز نخجیرش
از آنشد تا کسی بیرون نیارد از درون تیرش
هر آن عاشق که شد آشفته زنجیر موی تو
بجز پیش تو نتوان داشتن جایی بزنجیرش
به خوابم دوش میخواندی میان لاله زار گل
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۸
چو وقت گریه کردن رو نهم بر سوی دیوارش
شوم بهوش و باز آیم بهوش از بوی دیوارش
چون مراغ بسملم گر افکند از کوی خود بیرون
طپم در خاک و خون چندان که افتم سوی دیوارش
چون افتاده بیمارم که همچون صورت بیجان
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۵
نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش
بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش
چنین در خاک و خون افتاده ام مگذرا ای همدم
که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش
پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۶
خوش آن ساعت که آن ساقی نشاننم پیش خود مستش
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۶
من از محرومی خود یا زرشک محرمان سوزم
ز غمهای تو میرم یا ز طعن بی غمان سوزم
ز بس داغ دل خود و سوز درون همنشینانم
نسوزم بهر خود چندانکه بهر همدمان سوزم
زکات حسنت ای یوسف نگاهی سوی من میکن
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۸
تو در آتش ز تب چو نشمع و من دور از درت گردم
مرا پروانه خود کن که بر گرد دسرت گردم
لب از تاب تبت خشک و دو چشم از گریه گشته تر
فدای آن لبان خشک و چشمان ترت گردم
بخور عود و شکر برنتابد آن دل نازک
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۴
چو ماه نوجمال عالم افروزش که می بینم
ز روز دیگر افزون است هر روزش که میبینم
نهال نورس قدش گذشت از قامت طوبی
از اینهم بگذرد زین بخت فیروزش که میبینم
نه تنها درد نادیدن ز منع دشمنم سوزد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۱
چو بینم هر دمت با غیر از غیرت خراب افتم
تو دست دیگری گیری و من در اضطراب افتم
چو آیی با رقیبان روزها اندر لب جویی
چنانم آتشی در دل فتد کز غم کباب افتم
خوشم با دوزخ هجران بهشتی رو از آن خوشتر
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۵
شدم بازیچهٔ طفلان که در هرجا که بنشینم
صد آهوچشم چون مجنون به گرد خویش میبینم
شبی خواهم به بزمت آیم آن ساعت که می نوشی
حریفان تو برخیزند و من تا روز بنشینم
نخواهم کس نشیند در رهت کز پا کشد خاری
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۸
ندارم چاره یی جانا که با لعلت در آمیزم
مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری
چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز
[...]