گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷

 

جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش

مقبل آنست که آیی به مبار کبادش

دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان

تو چنان خفته که واقف نه‌ای از فریادش

از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳

 

دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش

چاره‌ای نیست به جز جای که در دل کنمش

ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار

تا زمین بوس رخ و سجدهٔ محمل کنمش

آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳

 

باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟

یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟

دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم

قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش

چشم بربستم و از دیده و دل دور نه‌ای

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۲

 

که رساند به من شیفتهٔ مسکین حال؟

خبری زان صنم ماهرخ مشکین خال

هر سحر زلف چو شامش، که دلم در کف اوست

در کف باد شمالست، خنک باد شمال!

نیست میلی به من آن را که ز میل رخ اوست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۸

 

نازنین، عیب نباشد، که کند ناز ای دل

او همی سوزدت از عشق و تو می‌ساز ای دل

اگرت میل به خورشید رخش خواهد بود

بر حدیث دگران سایه بینداز ای دل

او به آواز تو چون گوش نخواهد کردن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۰

 

نه به اندازهٔ خود یار گزیدی، ای دل

تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل

سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟

که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل

صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۵

 

مستم از بادهٔ مهر تو، مرا مست مهل

رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل

دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند

پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل

باز می‌بینم همدست رقیبان شده‌ای

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۹

 

من که باشم؟ که به من نامه فرستند و سلام

گو: به دشنام ز من یاد کن از لب، که تمام

از کجا میرسد این نامه فرو بسته به مهر؟

کز نسیمش نفس مشک بر آید به مشام

نامهٔ دوست همی خوانم و در تشویشم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱

 

دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم

که فراوان طلبت کردم و نتوانستم

خلق گویند: سخن‌های پریشان بگذار

چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم

گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰

 

ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم

خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟

پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من

تا غلام تو شدم زین دگران آزادم

چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۱

 

همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم

که مرید توام و نیست مراد دگرم

بر سر من بنهد دست سعادت تاجی

اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم

پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۸

 

من همان داغ محبت که تو دیدی دارم

هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم

قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست

که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم

خار در پای چو از دست غمت رفت مرا

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۵

 

گر چه در پای هوی و هوست می‌میرم

دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم

گر تو پای دل دیوانهٔ ما خواهی بست

هم به زلف تو، که دیوانهٔ آن زنجیرم

کشتن ما چو به تیغ هوسی خواهد بود

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷

 

به غم خویش چنان شیفته کردی بازم

کز خیال تو به خود نیز نمی‌پردازم

هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود

هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم

گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۷

 

عیب من نیست که در عشق تو تیمار کشم

بار بر گردن من چون تو نهی بار کشم

بر سر خاک درت گر بودم راه شبی

سرمه‌وارش همه در دیدهٔ بیدار کشم

دلم آن نیست که من بعد به کاری آید

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۹

 

دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم

خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم

بر رخ من در می‌خانه ببندید امشب

که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم

من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵

 

وه! که امروز چه آشفته و بی‌خویشتنم

دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم

شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو

رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم

اثری نیست درین پیرهن از هستی من

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۶

 

گر شبی چارهٔ این درد جدایی بکنم

از شب طرهٔ او روز نمایی بکنم

ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی

تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم

سرزنش می‌کندم عقل که: در عشق مپیچ

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۴

 

تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟

سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟

خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن

ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟

بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۵

 

گر ز من جان طلبد دوست، روانی بدهم

پیش جانان نبود حیف؟ که جانی بدهم

غلطم، چیست سر و جان و دل و دین و درم؟

زشت باشد که چنین‌ها به چنانی بدهم

دل تنگم، که ازین پیش به هر کس رفتی

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode