اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸
ذره چون خورشید گردد طالع و لامع خوش است
آفتاب بخت من لامع نشد طالع خوش است
میزند تیغ آفتاب من که میرم پیش او
گر شفاعتخواه نبود در میان مانع خوش است
میرسد گاهی بسمع محرمان حالم ولی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱
شیشه دل بهر خوبانم ز دست افتاده است
کار دل از دست خوبان در شکست افتاده است
در گلستان جمالت زان دو چشم می پرست
کافری خونخواره در هر گوشه مست افتاده است
با نهال قامتت چون سایه ای سرو سهی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
سینه ایصوفی اگر صاف است چو آیینه ات
هر چه خواهی رو نماید از صفای سینه ات
خاطرت گنجینه مهرست بیمهری مباش
حیف باشد کر گهر خالی بود گنجینه ات
مهر یوسف پیشه کن وز فتنه انجم مترس
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
همچو چنگ افغان من بیزخم بیدادی نخاست
تا رگ جان از تو نخراشید فریادی نخاست
پیش من باد است آهی کاین حریفان میکشند
ناله جانسوز هرگز از دل شادی نخاست
مادر ایام چندانک آدمی میپرورد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
در بهار نوجوانی باغ ما از گل تهی است
در خزان پیری امید گل ازوی ابلهی است
ساقی، از جامی بگیرم دست کاین دلتنگ را
صدهزاران آرزو در جان و دست او تهی است
باده خور با نو غزالان وز فلک یاری مجوی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴
با من از مشکین غزالان گرنه بوی آشناست
آهویان را با من مجنون صفت انس از کجاست
نیست جای هر کسی در حلقه زنجیر عشق
هر کجا آزاده یی می بینم اینجا مبتلاست
من طبیب عاشقانم نیک میدانم علاج
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵
تا نشد چون نافه خون، دل بوی دلجویی نیافت
جز جگر خونی ازین وادی کسی بویی نیافت
هر سیه مستی که گفت اوصاف گل در روی تو
پیش رویت جز بعذر بیخودی بویی نیافت
گرچه سیب آن ز نخ گوید سخن با آدمی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰
گاه گاهم خانه از برق وصالش روشن است
لیک تابروی نظر میافکنم در رفتن است
غارت دین میکند مژگان اومن چون کنم
کاندرین ره هر سر مویی مرا یک رهزن است
ایکه پنداری چو فانوس آتشم در پیرهن
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴
نقد گنج کعبه جایش جز دل ویرانه نیست
حلقه بر در گو مزن زاهد که کس در خانه نیست
در حریم کعبه و بتخانه عاشق محرم است
هرکه با عاشق آشنا شد هیچ جا بیگانه نیست
سربسر احوال ما چون کوهکن جان کندن است
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
غیر سوز و گریه کار عاشق درمانده چیست
ای گل رعنا ترا بر گریه ما خنده چیست
باغبان گل زد در گلزار را در عهد او
گر گل از رویت خجل شد باغبان شرمنده چیست
کشتن تخم محبت بنده را کار دل است
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸
صدهزاران چشم اگر بر روی یوسف ناظر است
از خریداران به یک دیدن محبت ظاهر است
گر کنی زینگونه در کار محبان زهر چشم
چشم تا بر هم زنی کار حریفان آخر است
نقش ابروی ترا تا قبله دل ساختم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹
پیش سرمستان عشقت گلشن و گلخن یکیست
دار منصور و درخت وادی ایمن یکیست
حسن او در دل زجام دیده صد عکس افکند
در درون خانه صد خورشید و در روزن یکیست
خوبرویان همچو پروین اند و او ماه تمام
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲
لعل او کز برگ گل رنگین تر و نازکترست
جان شیرین است و از جان هم بسی شیرین ترست
خواب در چشمم نیاید بی گل رویش شبی
بسکه از سیل سرشکم بستر و بالین ترست
لاله را با اشک خونین ام چه نسبت می کنند
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵
سرمه ره دردیده زان دارد که خاک پای اوست
هرکه را باشد ادب درچشم مردم جای اوست
شاخ گل را با چنان حسنی که از گل حاصل است
داغ حسرت بر دلش از قامت رعنای اوست
زان گنهکاری که با قدش بدعوی سروخاست
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰
ای که میپرسی که با دل همسخن در خانه کیست
طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست
مار گنج عشق یار از عقل ما کی دم زند
غیر محرم آگه از نقد دل گنجینه کیست
کی زند بر سینه سنگ از دست دل دیوانه وار
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱
عندلیب از حسن گل افروختن داند که چیست
هرکه با شمعی در افتد سوختن داند که چیست
او که صبر آموزدم روزی اگر عاشق شود
تلخی عاشق بصبر آموختن داند که چیست
هرکه همچون غنچه بشکافد دل پر حسرتش
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹
لعل جانبخشش که آرام دل شیدا ازوست
راحت جان است ما را بلکه جان ما ازوست
از گلستان جهان هرگز مبادا کم چو سرو
آن گل جنت که حسن گلشن دنیا ازوست
من ز رنگ آمیزی مشاطه او سوختم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۶
یافت از یوسف پدر بویی اگر رویش نیافت
یوسف من آنچنان گمشد که کس بویش نیافت
خاک شو گر مهر ازو داری کز آن خورشید رخ
هرکه خاک ره نشد یکذره ره سویش نیافت
کشته او از محبت تا کسی چون من نشد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴
کشتهٔ تیرت که ازوی استخوانها مانده است
گرچه خود رفت از میان اما نشانها مانده است
حسرت درد تو با من ماند و جان و دل نماند
شکر ایزد گرچه آنها رفت اینها مانده است
گر پرد بر خاک ما مرغ هوا گردد کباب
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹
نوبهار آمد چو گل رخها ز می خواهد شکفت
من که امروزم گلی نشکفت کی خواهد شکفت
من نه آن مرغم که از بوی گلم دل وا شود
گر گل من بشکفد از بوی وی خواهد شکفت
گر هوای نوبهار اینست گلهای مراد
[...]